از «گابریل گارسیا مارکز» میخواهند کتابی صد صفحهای دربارهی امید بنویسد. برای این کار نود و نه صفحه را خالی میگذارد و درست در صفحهی آخر مینویسد: «امید آخرین چیزی است که میمیرد». درست است که از من نخواستهاند کتابی صد صفحهای دربارهی امید بنویسم اما همین یک صفحه هم مجال خوبی است برای نوشتن. برای آشنا شدن. برای امید داشتن به با هم ماندن، به فرداهایی بهتر. امید داشتن به آیندهای که بی آن دلیلی برای ادامهی زندگی وجود ندارد.
ما در دنیا زندگی میکنیم با همهی اقتضائات و لوازم زندگی دنیا، با همهی محدودیتها، با همهی فشارها، با همین گوشت و پوست و استخوان. قوانین فیزیکی بر همهی ما حاکم است. با گوش میشنویم، با چشم میبینیم. رنگهای گونهگون بر حواس و احساسات ما تأثیرات متفاوت دارند. فرکانسهای مختلف صوتی در ما بازخوردهای گوناگون ایجاد میکند.
و صفحه لینکهای این دنیای مجازی هم، که بسیاری از ما را در این عرصه فعال کرده است، تأثیر میگذارد و میبرد. همهی روزهایش مثل هماند. گاهی همدیگر را در این کوچه پس کوچههای مجازی گم میکنیم؛ چه بسا بسیاری وقتها خودمان را هم.
من کیستم؟ تو کیستی؟ و ما چگونه میتوانیم این دو روز آباد دنیایی را کنار هم خوب سپری کنیم. پس به گونهای که دلمان میخواهد ببینیم. ما یک زمینی هستیم و مجبوریم به ساعت و تقویم ایمان داشته باشیم. «سلاخخانه شمارهی ۵»
هیچگاه یادم نمیرود که دوست خوبی مدام تذکرم میداد که مولانا پس از ذوب شدن در وجود شمس، میپرسید تو کیستی؟ و او اینگونه جواب میداد: «آن خطاط، سه گونه خط نوشتی، یکی او خواندی لا غیر. یکی را، هم او خواندی، هم غیر. یکی نه او خواندی نه غیر. آن خط ِ سوم منم!