کسی را با ملکی از ملوک جن ّ موانست افتاد. او را گفت: ترا کی بینم؟ گفت: اگر خواهی که ترا فرصت التقای من باشد، قدری کندر بر آتش نِه و در خانه هرچه آهن پاره است و از اجساد سبعه، هرچه صریر و صدا دارد بینداز، «والرُّجزَ فاهجُر» و به سکونت هرچه بانگ دارد دور کن به رفق، «واصفَح عنهَم و قل سلامً»، پس به دریچه ای بیرون نگر. بعد از آن که در دایره نشسته باشی و کندر سوخته باشد، مرا ببینی. «لغیرِهم مثل الّسوء» «سهروردی»
و اگر می شد! اگر می شد؟ نه! انگار غم انگیزترین کلماتی که ممکن است بر زبان جاری شود و یا بسوی کاغذ بیاید حتی، همین است که این را بگویم «اگر می شد».
اصلا آقا آدم که پرستار حسابی دارد، هوس بیماری می کند. حرف حساب جواب دارد؟ وقتی چشم و سرم را بابت خیره سری های گذشته از شرم پایین می اندازم. مهربانم تا شما که نه! مردم دوستم بدارند. تواضع می کنم که مردم نگویند چقدر متکبری می کند. خیلی وحشتناک است. من توی تمام بی کسی هایم که تو فقط می توانی حدس بزنی، دست و پا می زنم. وقتی که عشق هم با همه ی عظمتش در زندگیم بی تأثیر باشد از چه چیزی می توانم انتظار معجزه داشته باشم؟ دالون تاریک است اینجا. کورمال کورمال باید راه رفت. دستها را هم گرفت به دیوار تا مبادا زمین خورد. دیواری که حتی نمیدانم به روی سرم قرار است خراب شود یا آنقدر توان دارد که به روشنی برساندم. همه اش وحشت است. وحشت از اتفاقاتی که ندانسته ممکن است سمتشان بروم.
تمثیل پشه و پیل بود به گمانم. پشه ای که از قضا بر یال شیری افتاد و به شیر گفت:
گو بر یال ِ تو سنگینیم ما// بازگو تا بیش ننشینیم ما
شیر هم که به فراخور شأنش جواب می دهد:
«شیر گفت از این زمان تا هر زمان// هرکجا و هرچه می خواهی بمان
گر نه خود گفتی به یالم جسته ای// من ندانستم کجا بنشسته ای»
باید انگاری کرنا کرد. باید انگار کمیل امشب را با صدای بلند خواند. نمیدانم
«اصلا رها کنید پرنده های آسمون ندیده رو»