شام چی بخوریم؟

امتحان اقتصاد کلان داشتم، وقتی برگه را دادم، نفس راحتی کشیدم. سوار مینی‌بوس دانشگاه شدم. پر که شد، رساندمان متروی صادقیه. از دانشگاه -واحد شهران (بلوار کوهسار)- تا صادقیه حدود نیم ساعتی راه است، از آنجا هم با مترو تا ایستگاه امام خمینی(ره) قطار را که عوض کنی و بعد از چند ایستگاه پیاده بشوی و با اتوبوس‌های تندرو (BRT) بیایی تا نزدیکی میدان نزدیک خانه و تا برسی، دقیقا ۵/۲ ساعت توی راهی.

امتحان را که دادم خیالم از بابت این درس ۳ واحدی راحت شد، اما از همان دم در دانشگاه تموم طول مسیر را در این فکر بودم که «شام چی بخوریم؟» وقتی از BRT پیاده شدم، بعداز چند قدم رسیدم به یک سوپرمارکت. جرقه‌ای توی ذهنم زد.

باخوشحالی، دو تن ماهی گرفتم.

ساعت ۵/۴ خانه بودم. در زدم. دخترم با چشم‌های خواب‌آلود در را باز کرد، رفتم آشپزخانه، تن ماهی‌ها را گذاشتم یخچال، دیدم مائده کمی غذا خورده. گفت که اشتها نداشته، حتی حوصله نداشته برای خودش ماست بریزد، غذا را هم توی همان قابلمه‌ی کوچکی که براش گذاشته بودم روی بخاری تا گرم بماند خورده. دلم براش سوخت. هر وقت خودم خانه بودم، هنوز از مدرسه نیامده سفره را پهن می‌کردم، سالاد یا ماست و خیار، دوغ، اگر بود سبزی خوردن، تا می‌رسید بعد از شستن دست و صورت با هم ناهار می‌خوردیم. از مدرسه و بچه‌ها و همه جا می‌گفت. اما حالا…

رفتم یه کم خوابیدم، نه شاید بیهوش شدم. چون حتی نا نداشتم مانتوم رو در بیاورم.

وقتی بلند شدم دیدم ساعت ۶ شده. «وای خدای من امتحان فردا…»

برای شام سریع یک بسته سبزی پلو از فریزر در آوردم به اضافه‌ی دو پیمانه برنج و کمی روغن و نمک ریختم توی پلوپز و زدم به برق. نشستم سر امتحان فردا. خدا را شکر زنیّت به خرج داده، از قبل پیش بینی کرده بودم و فریزر را تا خرخره پر کردم.

دومین روز امتحان

طول مسیر رفت و برگشت مثل دیروز فقط یک فکر شام… شام… شام… چی بخوریم؟

آهان یه بسته مرغ تو زودپز/ برنج در پلوپز (شاعر هم شدم)

چون فردا امتحان ندارم، کمی همسر نمونه شده، غذای مورد علاقه‌ی مرد خانواده را آماه کردم. یک بسته بادمجان سرخ کرده و پیاز داغ فریزری هم داشتم. «جاتون خالی آخ جون مسما بادمجون»

سومین روز امتحان

همان مسیر همیشگی و فکر من که «شام چی؟» اما چون امروز امتحان اصول حسابداری داشتم و کلی مساله و ریاضی حل کرده بودم، من هم که میانه‌ی خوبی با ریاضی ندارم برای همین مخ‌ام هنگ کرد. یعنی همه محفوظات قبلی ناپدید شد. شاید هم در اثر رفت و آمد در این هوای نه چندان در حد مجاز تهران و استنشاق انواع گازهای سمی، ویروسی شدم. مثل رایانه‌ام. (فارسی را پاس بداریم) ولی نه مثل این که دوباره سلول‌های مغزم -یه کوچولو!- به کار افتاد. یک راه حل. تلفن همراهم رو برداشتم. پیامک زدم به همسرم، البته مقدمه با پاچه‌خواری شروع شد. «سلام عزیزم، خسته نباشی. شام امشب مهمون شما از بیرون یه چیزی بگیر… بای…»

بعد از ۲ هفته

بالاخره امتحانات تمام شد. من نفس راحت کشیدم. شب هم خواب بدون کابوس. «و اما براتون بگم از یه خونه تکونی. آستین‌ها رو زدم بالا. وای چه خونه‌ای! وای چه قدر گرد و خاک! چه قدر لباس اتو نکرده!» فضای منفی از در و دیوار می‌بارید…

صبح اول وقت ۲ تا بچه‌ها را راهی کردم. یک دختر ۱۰ ساله دارم و یک پسر ۲۴ ساله. (مردها هیچوقت بزرگ نمیشن) بعد از راهی کردن بچه‌ها، اولین کاری که کردم پرده‌ها را جمع کردم، درها را باز کردم، اسپند دود کردم، کارهایی که انرژی منفی رو از خانه دور کرده و خانه را لبریز از انرژی مثبت می‌کند. یک قابلمه گذاشتم روی گاز و یک پیمانه جو ریختم، و پر از آب کردم. حبوبات را هم که از شب پیش خیس کرده بودم در یک قابلمه دیگر درست کردم. ۳ تا هم پیازداغ درست کردم. رفتم خرید. سبزی آش و خوردن گرفتم و نان سنگک. به جز آش، کتلت هم درست کردم با سیب‌زمینی سرخ کرده.

آش و کتلت با مخلفات و نان سنگک و… چه ناهاری شد. «جاتون خالی».

نمی‌دانم این خانم‌های شاغل و دانشجو خسته نمی‌شوند از بس غذاهای آماده (فست‌فود) و رستورانی می‌خورند؟ وقتی شب زنگ می‌زنی به ساندویچی تا برات پیتزا و همبرگر بیاورد، یا آن قدر باهاش در تماسی که اشتراک داری، وقتی این آشپزخانه‌های بیرون غذا را آماده می‌کنند، ظهر قرمه سبزی، قیمه، کوبیده… آماده‌ست، چرا بروی توی آشپزخانه؟

خوب. همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم چرا آمار سرطان نجومی شده؟ تا امروز گذرتان افتاده به بخش کودکان سرطانی؟

ناراحتی دستگاه گوارش داری؟ پوست صورتت هم که خراب. موهای سرت هم می‌ریزد؟ علائم پوکی استخوان؟ چرا این قدر مرض‌های جورواجور توب زندگی‌های ما وارد شده؟ این‌ها از لحاظ پزشکی. لحاظ معنوی هم باشد برای بعد.

۱ دیدگاه در “شام چی بخوریم؟”

  1. خدا رحمتت کنه خانم پژمان یار
    با اون همه انرژی که داشتی کی فکرشو میکرد امسال بین خانوادت نباشی …
    حالا دخترت از دست کی غذا میخوره؟ حتما خیلی نگرانشی مگه نه؟
    خداییش خیلی سخته بی مادری …

دیدگاه‌ها بسته شده است.