من مریم رو دوست ندارم!

دلم براشون تنگ شده، برا همه شون! برا درس «ز» و سوزن و مادری که کنار بچه هاش مشغول خیاطی نشسته بود. برا درس «ک» و کشک… برا آشی که مادر و اکرم داشتن می پختن… برا اکرم(!)،برای مادری کهدر بارانبا هر سختی بود خودشرو به خونه رسوند و بیشتر از اون دلم تنگ شده برا کبری، برا کوکب خانوم… که زن کدبانویی بود! نشنیده بگیرید، ولی دلم برا حسنک و چوپان دروغگو هم تنگ شده!

دیگه خبری از هیچ کدومشون نیست! دیگه حیوونای سخنگو نشستن جای تمام شخصیتای دوست داشتنی درسای کتاب فارسی! و جای اکرم رو مریم گرفته، با بلیز و شلوارش! که خواهر امین نیست، آشپزی نمی کنه، خیاطی نمی کنه و می خواد بره عضو کانون پرورش فکری بشه و بره کلاس نقاشی!

من مریم رو دوست ندارم، هرچقدرم که به من و امثال من شبیه تر باشه، هرچقدرم کلاسای مختلف بره، کارای جورواجور یاد بگیره، دانشگاها رو قرق کنه، سه سوته کار پیدا کنه، حق غصب شده‌ی اکرم رو از امین بگیره… و حق غصب شده‌ی کوکب خانوم رو از همه ی مردا!

من مریم رو دوست ندارم، چون اگه مثل کوکب خانوم مهمون سرزده بهش برسه نهایت لطفی که می کنه اینه که زنگ می زنه و از رستوران غذا می گیره! و بلد نیست با همه ی مهربونی و صداقت، همونی رو که داره با مهموناش قسمت کنه… همون ماست و پنیری که خودش بسته… همون نیمروی خوشمزه ش! من حاضر نیستم یه دونه نیمروی کوکب خانوم رو با صد تا غذای جورواجوری که مریم از رستوران می گیره عوض کنم! مریم برای من صداقت روزای کودکیم رو نداره…

من دلم برا تصویر دخترای اون روزگار تنگ شده! دخترایی که تو کتاب درسی ها پر بودن، اما آینده شون شبیه کوکب خانوم بود،کدبانو و مهربون.