توی فیلم ماه رمضان نقش خورشید را بازی میکرد. در کل فیلم شاید یک ساعت هم جلوی دوربین نبود. ولی همین هم برای قیافه گرفتن خودش و خانوادهاش کافی بود. خوشم میاید که توی فیلم هم نقش یک دختر لوس و افادهای را بازی میکرد .تنها حسن نمایش او همان زیبایی چهرهاش بود که انصافا چیزی کم نداشت.
وقتی امدند توی مدرسه تست بازیگری بگیرندمثل اسپند روی اتش بالا و پایین پریدم که انتخاب شوم! بعد از هشتاد تا تست و نمایش گریه وخنده بالاخره انتخاب شدم. خورشید هم انتخاب شد. هرچند گروه فیلمبرداری تنها یک مجری میخواست. اما خوشحال بودم. مطمئن بودم اگر به تواناییهایم اعتماد کنم بالاخره روی خورشید راهم کم میکنم. انگار از شادی توی اسمان پرواز کردم تا به خانه رسیدم. در را باز کردم و گفتم:»بالاخره منم بازیگر شدم!»پدر جلوی در ایستاد.اخم کرد وگفت:»غلط کردی بازیگر شدی!خانوم این چی میگه؟!!»گفتم :»سلام!»جرئت نکردم سرم را بلند کنم . همان طور سرم را پایین گرفتم و وارد اتاق شدم. پدر پشت در ایستاد و گفت:»حرف میزنی یا نه؟!قضیه بازیگر چیه؟!!همینم مونده خورشید بشی!»
در را باز کردم و گفتم:»نه به خدا اصلا فیلم نیست که!یه برنامه است که مال نوجوونهاست.منم قراره مجری باشم!متن میدن از روش بخونم !همین!گفتن فردا رضایتنامه ببرم!از اون یکی شنبه هم فیلمبرداریه! اقاهه میگفت که کارم عالیه! میگفت خیلی خوب حرفمیزنم!»
پدر دوباره اخم کرد وگفت: «اقاهه غلط کرده! اصلا اومده تو مدرسه دخترونه که چی؟! فردا میام مدرسه»
همان موقع زنگ را زدند. از صدای احوالپرسی معلوم بود که خورشید است. لابد دوباره پیازشان تمام شده!مرغ همسایه غاز است . ان وقتها که خورشید بازیگر بود مادر و پدر خیلی او را تحسین میکردند که چقدر با استعداد است. اما حالا…
پدر غذا نمیخورد. فقط با غذا بازی میکرد. بعد هم حوصلهاش سر رفت ظرف ماست را سر کشید رفت. ریش و سبیلهایش ماستی شده بود. کوچکتر که بودم کلی میخندیدم اما حالا دیگر حوصله نداشتم. شاید برای این که زیادی بزرگ شدم . از تئاترهای مدرسه تا مجریگری امروز!
مادر با ارنجش به کتفم زد وگفت:»حالا چی شده؟ راستی راستی انتخاب شدی؟» توی چشم هایش نگاه کردم و گفتم: «مامان تو رو خدا یه رضایتنامه ازش بگیر! باور کن من فقطیه مجریام!همین!»
پدر توی درگاه در ایستاد و گفت:»در گوشی حرف زدن موقوف!حرف تلویزیون و مجریگری هم موقوف!» روز بعد که مدرسه رفتم ناظم دم در ایستاده بود. تا مرا دیدجلو امد و گفت:»مرادی!گروه فیلمبرداری خیلی وقته که منتظرت هستن! بدو برو دفتر بعدا به تاخیرت هم میرسیم!»من همانجا ایستادم :توی صف تاخیریها!خانم ناظم داد زد:»چیه؟ معطلی؟ بدو دیگه!»سرم را پایین انداختم و گفتم:»ما رضایتنامه نداریم!یعنی بابامون اجازه نمیده!»خانم ناظم جلو امد وگفت:»خودم باهاش حرف میزنم!» گفتم :»نه خانوم بابام حرفش یکیه!وقتی میگه نه یعنی نه!»ناظم رفت. بچهها صف بسته بودند. ناظم پشت بلندگو ایستاد و گفت:»خورشید فرهادی!عزیزم برو دفت! گروه فیلمبرداری منتظرت هستن! مرادی!رضایی!تابناک!حق ندارین برین سر کلاس تا دفعه بعد یه دلیل موجه داشته باشین برای تاخیرتون!»
تابناک ادای خانم ناظم را در اورد و به من گفت:»راستی زیر چشمت چی شده؟»زیر لب گفتم :»هیچی یه دلیل موجه برای تاخیر!» با نگاهم خورشید را دنبال کردم که به طرف دفتر میرفت…