جنوببرو نبودیم، جبههبرو نبودیم، راست و حسینیاش خیلی بسیجی هم نبودیم، اهل چسباندن عکس شهدا به پشت کتاب و دفترها، اهل تسبیح دست گرفتن و پیرهن روی شلوار و چادر جلو دوخته و عود و عطر حرم و اینها هم نبودیم؛ ولی توی قلبمان جایی بود برای خاطره آدمهایی که بزرگ افتادند، جوان افتادند، سرخ افتادند. جایی که گاهی تیر میکشید، گاهی میسوخت.
سفارش نشریه داده بودند برای اردوی جنوب، دو هفته از خواب و خوراک افتاده بودیم و مثل چی مینوشتیم و میتایپیدیم و صفحه میبستیم که برای روز رفتن بچهها کار آماده باشد. قرار نبود برویم، ولی آن قدر توی این ویژهنامهای که درآورده بودیم حلوا حلوا کردیم که دهن خودمان هم آب افتاد! با لپهای گل انداخته دقیقه نود رفتیم و گفتیم برای ما دو نفر هم جا دارید؟
من به خیال خودم داشتم میرفتم «شلمچه» با عموی جوان گم شدهام دیدار تازه کنم، زهرا هم داشت میآمد «فاو» عمو احمدش را سلام بدهد، فامیلبازی راه انداخته بودیم چه جور، وقتی رسیدیم فامیلبازی یادمان رفت، از هجوم حقیقت به خاک افتادیم. از خیل شهیدان، از خیل سیبهای سرخ، از خیل آن چشمهای مظلوم نجیب که از پشت خاکها نگاهمان میکردند، به خاک افتادیم.
«دوکوهه» را دوست داشتم. از روایت فتح آوینی یادم مانده بود، چشمهایم را میبستم، سعی میکردم گوشهایم را تیز کنم، صداها را بشنوم، صدای رزمندهها را، صدای ورزش صبحگاهیشان را، صدای عاشورا خواندن حسینیه همتشان را… صدای آسمانی آوینی را… رهاست زیر و بم ساز، ما نمیشنویم… جهان پر است از آواز، ما نمیشنویم
«طلائیه» هم جای عجیبی بود، خاک، سیم خاردار، آسمان، ترکیب این سه تا با همه سادگیشان روح آدم را دچار میکرد، دچار به پیکرهایی که پاک و آرام در خاک بودند. روزی میخوردند جای بهتری، جای زیباتری… دلم میخواست لالایی بخوانم به جای همه مادرهایی که نبودند.
اتوبوس و فاصلههای طولانی و گرد و خاک و شلمچه و فکه و هویزه و فتحالمبین و خاطره نوشتنهای تنداتند و گپ با بچهها و بیبرنامگی و گرما و…
به علمالهدی و دوستان پرپرش که رسیدیم رسماً از خجالت آب شدیم، واقعاً فکرش را هم نمیکردم «هویزه» این باشد، حکایتش این باشد، یک عده دانشجو… همسن و سالها ما… هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند… همان جا بود که دوربین را گذاشتیم کنار، گفتیم بگذار یک خرده این چشمها ببینند، حظ کنند و سیراب شوند، بلکه این چشمها خود شکار لحظهای شوند…
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست… دیدار چمران در «دهلاویه» هم از آن دیدارهای هراسانگیز بود. گویی به ملاقات مرد بزرگی میرفتم که روحم طاقت سوز و گدازهای روحش را نداشت. آن شعله کشیدنهای عاشقانه که ازش خوانده بودم، شنیده بودم نمیگذاشت بروم جلو، خاکش را بوسه باران کنم، دورتر، دورتر از جمعیت ایستاده بودیم و آب میشدیم قطره قطره از تب دیدارش…
به کرخه سلام دادیم، گفته بودند پیکرهای زیادی…
«هنر تجلی شیدایی است، و شیدایی هر چه هست در عشق است». فکه را سرشار از یاد آوینی قدم میزدیم… با غبطهای کودکانه در دل… با شرمساری از این که چه کمیم، چه کوچکیم، چه پرنقصیم… که او مینوشت و ما هم مثلاً مینویسیم…
صورتهای آفتاب سوخته، چفیه، لباسهای گرد و خاکی… چه خوشگل شده بودیم!
فتحالمبین… گفتم فتحش که این همه شهید داده باشد خدا رحم کند به غیر فتحش…
قدمهایم را آرام برمیداشتم، میترسیدم… هر لاله که بر کنار جویی رسته ست… گویی ز لب فرشتهخویی رسته ست… پا بر سر سبزه تا به غفلت ننهی…
وقتی برگشتیم، با شهر غریبی میکردیم. دلمان نمیخواست توی بازارهای شلوغ دم عید میان هجوم خرید مردم گم شویم… در آشوب خلق از پدر گم شویم… تازه یک خرده کوچولو حال رزمندهها را بعد از جنگ میفهمیدیم، حال جانبازها را هم… میفهمیدیم؟!
سفر تمام شد، بهار داشت میآمد، دلمان تکانی خورده بود. تنها سالی که خانهتکانی اساسی کردیم، بس که اشک، غبارمان را شسته بود… غبار غفلت ما را علاج حاصل نیست… پر است دیده و دیدار همچنان خالی ست.
شاید بشود گفت به زیارت میماند، نه به همت است و نه به مکنت… که به دعوت… تو میروی به سلامت… سلام ما برسان
عید آمد و من خانهی خود را نتکاندم…