قدم اول؛ دلتنگی
دخترک خوشحال است؛ خوشحال و کمی ناباور! و میان این همه خوشحالی و ناباوری برایش سخت است که پاسخگو باشد. سؤال های پیدرپی مادرش را که مثل همیشهی همهی مادرها، پر از دل نگرانی و دلهره و دلشورههای رنگی بی دلیل است. دخترک در پاسخ سؤالهای مادر که هیچ، در جواب لبخند پر مهر پدر و نگاه دلتنگ برادرش نیز میماند! حتی هنوز جعبهی شیرینی را از دست مسافرانش نگرفته است. مسافرانی که از راهی دور برای دیدن او آمده اند.
من مقابل خوابگاه دخترانهی دانشگاه صنعتی شریف ایستادهام و قبل از ورود، صحنهی رمانتیک و دوست داشتنی فوقالذکر را، برای آغاز گزارشم، کنجکاوی میکنم.
بعدتر که داخل خوابگاه میشوم و داخل حرفها و زندگی و دلتنگیهای عادی شدهی بیجوابشان، میشنوم که این آمدن خانوادهها، برای دیدار دختر خوابگاهیشان، اغلب به ندرت روی میدهد؛ آن هم میان خوابگاهیهای تازهکار!
آن «دلتنگیهای عادی شده» را انسیه میگوید که دانشجوی ارشد است و قدیمی محسوب میشود. این عادی شدن البته به همین سادگیها هم که میگوید، نیست؛ درد هم دارد، گاهی وقتها اشک هم! چه میشود کرد؟! میتوانی تلفن بزنی. اما تلفن که آغوش پرمهر مادر نمیشود! باید به دلتنگیهای زندگی خوابگاهی عادت کنی، حتی به زور!
ندا میگوید: «گاهی میبینی که یکی از بچهها، تنها، توی حیاط نشسته و رفته در لاک خودش. شاید اشک هم بریزد. معمولاً اینجور وقتها دوستانش میروند و با شوخی و دلجویی حال و هوایش را عوض میکنند.
سعیده تأیید میکند: «انسیه خودش اینکاره است! یک بار برای رفع دلتنگی یکی از بچهها، ترتیب یک جشن کوچولو توی اتاق را داد که خیلی چسبید!»
قدم دوم؛ جغرافیای خوابگاه
خوابگاه دانشگاه صنعتی شریف، مجتمع نسبتاً بزرگی است، متشکل از سوئیتهای چهار یا پنج نفره. یک اتاق کوچک با دو تخت دو طبقه و یک کتابخانه و یک کمد دیواری. و مثل هر خوابگاه دخترانهی دیگری، روی دستهی تختش مانتو و مقنعهای خودنمایی میکند. و این البته هیچ ربطی به بودن یا نبودن چوبرختی در اتاق ندارد! عادت است دیگر!
یک راهروی هشت متر مربعی هم هست با میز و صندلی در کنارش که به خوبی و زیبایی، نقش میز تحریر را ایفا میکند و چند قفسهی کوچک کتاب، که البته غیر از کتاب تقریباً همه چیز آنجا یافت میشود و کشکولی است برای خودش! از ساعت و گلدان و اسپری گرفته تا … . درست وسط این راهرو آشپزخانه است، با امکانات هر آشپزخانهی دیگر و مجاورش هم سرویسهای بهداشتی.
ندا میگوید: «خوبی سوئیت به این است که برای غذا پختن و لباس شستن و هزار جور کار دیگر، نمیخواهد با چندین نفر هماهنگ باشی.» والبته خوبی دیگری هم دارد و آن اینکه خوراکیهایتان در یخچال، ناگهان غیب نمی شود! پیش می آید دیگر؛ تا بعدازظهر کلاس داشتی و بعد هم رفتهای پی تحقیقی که استاد داده، برای شام هم دلت را خوش کردهای به همان چند تخم مرغی که در یخچال برای روز- یا همان شب – مبادایتان، کنارگذاشتهاید. از این شبها هم که در خوابگاه زیاد پیش میآید. اما شب موقع شام، در یخچال را که باز میکنی، جای خالی تخم مرغها، همهی نقشههای تخم مرغیات را نقش بر آب میکند! داد و قال هم که شکم گرسنه را سیر نمیکند!
قدم سوم؛ هم اتاقی
شاید آغاز راه خوابگاهی شدنت که باشد، فکر کنی هماتاقی خوب، یعنی همان کسی که تیپش مثل تو باشد، مثل تو فکر کند، حتی از آهنگهایی که تو خوشت میآید خوشش بیاید و حتی تر در انتخابات، طرفدار همان جناحی باشد که تو نام کاندیدایشان را در برگهی رأیت نوشتهای! اما کمی که بگذرد و روزهای حضورت در خوابگاه به هفته و هفتهها، به ماه و ماهها و به ترم برسد، افکارت در این زمینه، خود به خود، خانهتکانی میشوند!
مرضیه میگوید: «هماتاقی خوب، کسی است که زندگی جمعی و احترام به دیگران را آموخته باشد. کسی که غیر از خودش نه تنها دیگران را ببیند، بلکه بتواند نظرات و حرفهای آنان را بشنود و گاه به خاطر آنها، از خود و خواستههایش بگذرد.»
انسیه اما، قشنگتر و خلاصهتر میگوید: «اتاقهای موفق، اتاقهایی هستند که بتوانند جو خانه را در اتاقشان پیاده کنند.»
ترم دوم که آغاز میشود، حاضری روزی یک ساعت، اتاقتان بشود جلسهی مناظرهی سیاسی میان حامیان دو جناح اصلی کشور، اما شب امتحان ۵۰۰ صفحهایات که محض رضای خدا، یک صفحهاش را هم در طول ترم نخواندهای، هم اتاقیهایت، هوس برپایی یک مهمانی را در اتاق مشترکتان، در سر نداشته باشند!
قدم چهارم؛ استقلال ناگزیر
خرید مانتو و روسری و کیف و کفش و هزار جور از این قسم اقلام دوست داشتنی! یحتمل لذت بخش است و دلنشین. اما وقتی کلی کار درسی عقب افتاده داری و پختن شام هم نوبت توست و با چهرهی! خالی یخچال مواجه میشوی، دلنشین که نیست، هیچ! شدیداً دلگیر کننده است که باید بروی صف نان بایستی و بعد هم گوشت بخری و شاید هم از سبزی فروشی چند خیابان آن طرفتر سیب زمینی! کاری که در خانهی پدری حتی فکر انجامش هم توسط تو، به ذهن خانوادگیتان خطور نمیکرد.
یکی از بچهها صادقانه به ناشیانه بودن ابتداییاش اشاره می کند: «اولش بلد نبودم خرید کنم، دو برابر قیمت هم میدادند، میخریدم! کیفیت کالای خریداری شده را هم که اصلاً تشخیص نمیدادم. ولی کم کم یاد گرفتم. وقتی کنار خانواده نباشی مجبوری خیلی از کارها را یاد بگیری. خرید یکی از آنهاست.»
بیراه هم نمیگوید. اینجا باید خودت گلیمت را از آب بیرون بکشی. همهاش هم که گلیم نیست! وقتی گرسنه میشوی، مادری کنارت نیست که خودت را لوس کنی و نازت را بخرد، شب امتحانت هم که باشد، باید کارهایی را که نوبت توست انجام دهی. اینجا برای کارهایت به هیچکس نمیتوانی تکیه کنی. البته خوابگاهیهای شریف هم، مثل هر خوابگاه دیگری تقسیم کار دارند و حواسشان هم هست که شب امتحان نوبتت را به شبی دیگری موکول کنند، اما گاهی وقتها نمیشود! وقتی همه امتحان دارند، چارهای نیست. همهاش هم این طور کارها نیست، مردانهترین کارها هم که باشد، باید خودت انجام دهی.
میگویم این استقلال، اینجا لازم و ضروری است، اما در خانه، چنین مستقل بودنی، یحتمل اصلاً به مذاق پدر و برادر و همسر خوش نخواهد آمد!
انسیه میگوید:»واقعیتش همینطور است. من وقتی میروم خانه، اگر بخواهم خریدهایم را خودم انجام دهم یا تنهایی جایی بروم، برادرم ناراحت میشود! یک جورهایی اصلاً به او بر میخورد!»
– خب، راه حل؟
– خیلی ساده اما سخت است. آنجا باید خودم را با آنها وفق دهم و دراین زمینه بشوم همان انسیهی پیش از خوابگاه رفتن»
کمی که فکر میکنم میبینم برای زندگی آیندهشان هم، شاید بهتر باشد که این استقلال ناگزیر خوابگاهی را در همین خوابگاه بگذارند و بروند و غرور مردانهی همسران آیندهشان را خطر نیندازند!
قدم پنجم؛ از بیرون چه خبر؟!
ندا می گوید: «چندان هم خبری نداریم! و این خیلی بد است. یک جورهایی انگار در محیطی ایزوله رشد میکنیم و بعد وقتی قدم، بیرون میگذاریم، متوجهی تفاوتها و البته غریب بودنمان با جامعه میشویم.»
اینجا از تلویزیون خبر چندانی نیست. میان این همه درس و تحقیق و خانهداری! نه وقت چندانی هست برای پرسه زدن میان این چند کانال جعبهی جادویی، نه راستش حوصلهای میماند که بخواهی سررفتگیاش را پای سریالهای آبکی و بی سر و ته تلویزیون درمان کنی! آن هم تلویزیونی میان این همه آدم، که هرکس ساز سلیقهی خودش را کوک میکند! البته در هر حال از بیست و سی نمیگذرند. زهرا هم بد نمیگوید:» ما در میان خودمان، با افکار خودمان و بدون آشنایی کافی با افکار جامعه رشد میکنیم. و به یک معنا از جامعه عقب میافتیم.»
و من از لابهلای حرفهایشان میفهمم که این عادت به جز خودشان، جایی مشکل ساز میشود که به خانه برمیگردند و کمی سخت میشود که بخواهند با خانواده ارتباط برقرار کنند. حضور در اجتماع هم، اغلب برایشان سخت میشود. چه آنکه جماعت خوابگاهی به ارتباط با آدمهایی از جنس و سن خودش عادت کرده است. خصوص دانشجوهای شریف، که اغلب به کارشناسی هم قانع نیستند و پی مقاطع بالاتر میروند.
روزنامه هم گاهگاهی در دانشگاه میخوانند. اما در خوابگاه از این رکن چهارم دموکراسی هم، چندان خبری نیست! وضع اینترنتشان اما بهتر است؛ اینترنت وایرلس (بدون سیم) با لبتاپهای یک خط در میان دانشجوها. اما گویا اینترنت هم بیشتر وسیله ای است برای رفتن به سایت دانشگاه و امور درسی پیرامون آن. با این همه برخیشان وبلاگ هم دارند، چت هم اوضاع بدی ندارد اینجا! اما همهی اینها که چندان هم زیاد نیستند، باعث نمیشوند که فکر کنم این خوابگاهیهای درسخوان شریف، ارتباط خوبی با جامعه دارند.
***
زندگی خوابگاهی هم فراز و نشیبهایش خیلی بیشتر از زندگی غیر خوابگاهی است، هم قشنگیهایش. یک هیجان دوست داشتنی دلپذیری دارد زندگی با کسانی از جنس و سن خودت، که به یقین بهتر از نسل گذشته، حرفها و درد دلهای گفتنی و نگفتنی تو را میفهمند. و البته که سر و کله زدن هایتان هم بیشتر است و از جنسی دیگر. و همانها هم خاطرهی قشنگ فرداهای تو میشوند. فرداهایی که یاد شیطنتها و درس نخواندهها و بحثهای سیاسی- اجتماعی و نقد فیلم و شام نداشتنها و دعواها و شب بیداریهای دلتنگ میافتی. والبته که فرصت خوبی است برای ساخته شدن و یاد گرفتن و تجربه اندوختن.