خانم مهندس بالقوه!

از همان دوران راهنمایی، پدر و مادرش دغدغه‌ی کنکور را داشتند. بعد از کلی پرس‌و‌جو و دوندگی و پارتی‌بازی، موفق می‌شوند او را در یک دبیرستان خوب ثبت نام کنند. (اگر می‌خواهید دبیرستان خوب را بشناسید، کافی است به آمار قبولی دانش‌آموزان آن مدرسه، در کنکور سال قبل نگاه کنید! گذشت آن دورانی که هدف از تدریس، آموزش و پرورش بود. حالا کنکور و تست‌زنی، حرف اول و آخر مدرسه و کلاس و معلم را می‌زند).

وارد دبیرستان خوب(!) که می‌شود، تازه اول راه است. پرس‌وجوی پدر و مادر همچنان ادامه دارد؛ این‌بار به دنبال معلم خصوصی و کلاس کنکور.

ظهرها که مدرسه تعطیل می‌شود، شیفت عصر شروع می‌شود! کلاس‌های تقویتی ِ خصوصی و کلاس کنکور و تکنیک‌های تست‌زنی و روش‌های تقویت حافظه و… کلاس زبان هم که بخش جدایی‌ناپذیر زندگی همه‌ی دانش‌آموزان است!

سال اول دبیرستان که معدلش کمی افت می‌کند،‌ تازه اول همه‌ی بدبختی‌هاست! تابستان را بالاجبار با معلم‌های خصوصی رنگارنگ می‌گذراند تا جبران افت معدل کند.

65

وارد سال دوم دبیرستان که می‌شود، با مشخص شدن رشته‌ی تحصیلی‌اش، پدر و مادر، لقب خانم دکتر و خانم مهندس را تقدیم نموده تا اهداف متعالی زندگی‌اش(!) را فراموش نکند، و همین ، شروع یک سری بدبختی‌های دیگر می شود! (باتوجه به تعداد کثیر خانم دکترهای بیکار، اجازه بدهید ما او را خانم مهندس صدا کنیم!). از حالا دیگر او را یک دانشجوی بالقوه به‌حساب می‌آورند و او باید تلاش کند تا به فعلیت برسد! البته خانواده هم –که همیشه صلاح او را می‌خواهند(!)- در کنار او برای به فعلیت رساندنش در تلاش‌اند . پدر فداکار از صبح تا ظهر، از ظهر تا شب و گاهی هم از شب تا صبح کار می‌کند و زحمت می‌کشد تا هزینه‌ی مدرسه‌ی خوب دانشجوی بالقوه را بپردازد و مخارج کلاس‌های خصوصی‌و هزینه‌ی کتاب‌ها و سی‌دی‌ها و بسته‌های آموزشی‌ را دربیاورد. خانم مهندس بالقوه، پیش خود می‌گوید: «پدر جان! بگذار قبول شوم و مهندسی بگیرم و بعد بروم سر یک کار خوب و پُرمایه؛ آن‌وقت چند برابر هزینه‌هایی که می‌کنی را تقدیمت می‌کنم؛ خلاصه از خجالتت درمی‌آیم!»

مادر مهربان و ازخودگذشته، از صبح تا شب، برای رفاه حال فرزند دلبند تلاش می‌کند تا او وقتش را تماما صرف درس‌خواندن کند. مادر اجازه نمی‌دهد فکر خانم مهندس(!)، اندکی مشغول موضوعات کم‌اهمیت شود. او خیال فرزند را از بابت نظافت اتاق، و غذای پرانرژی و سروقت و آماده و رفت‌و‌آمدها راحت می‌کند. حواسش به عوامل برهم‌زننده‌ی تمرکز دخترش هم می باشد و همیشه، به‌موقع به خواهر کوچکتر تشر می‌زند، که صدای تلویزیون را کم کند و یا اصلا از خیر دیدن عموپورنگ بگذرد!

با همه‌ی این تفاصیل سال دوم و سوم به‌خیر می‌گذرد و مهندس آینده دو قدم به هدف نزدیک‌تر می‌شود؛ بدون این‌که اجازه‌ی خسته شدن داشته باشد!

پیش‌دانشگاهی که می‌رسد، مثل این است که تازه به زمین بازی پاس شده باشد! حالا باید همه‌ی آن‌چه را که در بیرون گود آموخته به معرض امتحان و آزمایش بگذارد. رقابت‌های نفس‌گیر صبح‌های جمعه، در کنکورهای آزمایشی، آموخته‌هایش را محک می‌زند. این یک‌سال درنهایت سرعت، به روز موعود نزدیک می‌شود و دیگر همه‌ی دوستان و آشنایان و اقوام، دانشجوی بالقوه‌ی ما را مهندس ِ مسلم آینده‌ای نه چندان دور می‌دانند و خود را برای جشن بزرگ قبولی‌اش در دانشگاه آماده می‌کنند!

امسال دیگر مهمانی‌ها همه کنسل شده، ساعات خواب و استراحت محدود شده، رژیم غذایی پرکالری مادر مهربان، سخت‌تر از همیشه برقرار است و تفریح و تنفس، به یکی دو ساعت از روز پنچ‌شنبه یا جمعه محدود می‌شود. همه چیز کنترل شده است و خانم مهندس آینده، روی لحظه‌لحظه‌ی اوقاتش سرمایه‌گذاری می‌کند. حالا پدر -بعد از چهارسال کار طاقت‌فرسا- حسابی مو سفید کرده است، مادر هم؛ اما آینده‌ی روشن و درخشان فرزندشان ارزش همه‌ی این‌ها را دارد!

روزها به تندی سپری می‌شوند. دیگر تا کنکور چیزی نمانده. پدر نگران است؛ پول کم آورده، قسط وام‌ها و کرایه‌ی خانه سردرگمش کرده. دختر کج‌خلقی می‌کند، وقت کم آورده و فردا کنکور آزمایشی دیگری دارد. خواهر عروسک را کتک می‌زند، حوصله‌اش سر رفته و هیچ‌کس با او بازی نمی‌کند. مادر می‌نالد، کمرش درد می‌کند و کلافه است. خاله می‌خواهد بیاید خانه‌شان، مادر تعارفش نمی‌کند و خاله دلخور می‌شود…

و بالاخره روز موعود فرا می‌رسد.

دختر دیشب را خوب نخوابیده است. فرمول‌های فیزیک را در ذهن مرور می‌کرده و برای مسئله‌های ریاضی راه حل پیدا می‌کرده. دیشب در خیالش چند سوال را غلط جواب داده، نمره منفی گرفته و اعصابش خرد شده است! دیشب رقبایش به همه‌ی سوالات جواب صحیح دادند و همه‌شان قبول شدند و این خانم مهندس را پشت درهای بهشت (منظورمان همان دانشگاه است!!) جاگذاشته‌اند. خاله و عمه و عمو و دایی و بچه‌های‌شان، و مادربزرگ و پدربزگ و همسایه‌ی این‌وری و همسایه‌ی آن‌وری، و معلم مدرسه و معلم خصوصی و استاد تست‌زنی و مشاور، و فاطمه‌‌ی خرخوان(!) و مریم‌تُپُل و آن یکی مریم و سمیرا و شیمای شاگرد اول و آقای سلطانی رفیق‌بابا و نوه‌ی عمه‌ی زینب این‌ها و… همه پشت سر مامان و بابا و آبجی کوچکش به استقبال او آمده‌اند. همه‌شان گل و شیرینی آورده‌اند. ولی او پشت در دانشکده‌ی مهندسی مانده است. رنگش پریده و می‌خواهد فرار کند. همه دنبالش می‌دوند. دسته‌گل از دست آبجی می‌افتد روی زمین و مریم‌‌تپل پا می‌گذارد رویش…

قلبش به تاپ‌تاپ افتاده. این بار دوازدهم است که چک می‌کند همه چیز را با خود آورده باشد؛ مداد، پاک‌کن، تراش، کارت و سنجاق و…

برخلاف روزهای پیش از کنکور، از روز امتحان تا اعلام نتایج، روزها خیلی کُند می‌گذرند. تیک‌تیک ساعت اعصابش را خرد کرده است. احساس می‌کند با چرخش عقربه‌ها لحظه‌به‌لحظه به زمان اعلام نتایج نزدیک‌تر می‌شود. هر شب در خواب می‌بیند که خطوط سیاه روزنامه را با دقت از زیر نگاهش می‌گذراند؛ اما هیچ‌وقت نمی‌تواند اسم خودش را در بین قبول‌شدگان کنکور پیدا کند. از وقتی امتحان کنکور را پشت سر گذاشته، یک لحظه آرام و قرار ندارد. جلسه‌ی کنکور یادش می‌آید، و این که با هر تستی که می‌زد قیافه‌ی خاله‌اعظم و دایی‌عباس و عمه‌کبری جلوی چشمش مجسم می‌شد. هر تست را که جواب می‌داد با خودش فکر می‌کرد اگر قبول نشود ؛ پدر جواب عمه‌کبری را چه می‌خواهد بدهد و حتما خاله‌اعظم با طعنه و کنایه تحقیرش می‌کند که: «پسر من چند سال پیش جزء نفرات برتر کنکور بود اما تو…».

و قبول نشدنش چه کابوس ترسناکی بوده و از آن وحشت‌ناک‌تر برآورده نشدن انتظارات پدر و مادر و دوستان و معلمین است. اگر قبول نشود با این همه پول کلاسی که پدر داده است، چطور می‌تواند جلوی او سربلند کند؟ جواب مادر را چه بدهد که این چند سال، همه چیز را شسته‌و‌رُفته برایش آماده می‌کرده و او حتی دست به سیاه و سفید هم نمی‌زده است؟ دوستان که چشم امیدشان به او بوده چه خواهند گفت؟ از همه‌ی این‌ها بدتر، خنده‌ی تلخ رقبایش را چگونه تحمل کند؟

او هر شب کابوس می‌بیند؛ نه فقط او، پدر و مادر هم کابوس می‌بینند. خواب قبول نشدنش را. شاید پدر کابوس هزینه‌های سرسام‌آور کلاس‌های کنکور سال بعد را و شاید مادر کابوس افسردگی دخترش را و کابوس حرف‌ها و کنایه‌های عمه‌جان و خاله‌خانم را!

و همه چیز هرسال تکرار خواهد شد؛ اگر او قبول نشود…