فاطمیه نویسی در وبلاگستان – پنج

چادری از جنس یقین

فقیرم؟ یتیم؟ اسیر؟…چه فرقی می کند برای شما که لوجه الله می بخشید؟!…نیاز،مرا به در این خانه کشانده است: نیاز…آن قدر که دیگر برایم فرقی نمی کند…حتی اگر سه روز باشد که حسن و حسین به همراه شما و علی افطارتان را انفاق کرده باشید، حتی اگر گذران سه روز گرسنگی، توان بچه های سه چهار ساله شما را ربوده باشد و رنگ از روی شما…سنگدل شده ام؟ نمی دانم…نه بانو…نیاز است دیگر، وقتی کارد به استخوانت برسد، وقتی بدانی صاحبخانه بی چشم داشت می بخشد، حتی سهم افطار کودکانش را هم می بخشد…ببخشید بانو…یک امشب مرا ببخشید!

فقیرم؟ هستم، هر چه ورانداز می کنم چیزی ندارم که غنی بودنم را ثایت کند، دستان خالی ام را ببینید!…یتیمم؟ هستم: قال الامام علیه السلام و اشدّ من یتمّ هذا الیتیم یتیمٌ انقطع عن امامه…اسیر؟ این همه غل و زنجیر را دیگر شما بهتر از من می بینید، نه؟

فقیرم؟ یتیم؟ اسیر؟…چه فرقی می کند؟…نیاز، من را به پشت در این خانه کشانده است…برای آنها چند قرص نان جو، برای من یک جو معرفت…یک جو معرفت…بگذارید امشب بمانم آنقدر که…

اصلاً فقیر نه…یتیم نه…اسیر نه…همان زنِ سائلی هستم که فهمید کجا سراغتان را بگیرد…سائل اگر وقت شناس باشد، دستش هم پر می شود: به قدر پیراهنی که شما برای اولین شب حضور در خانه علی پوشیده بودید…آآآآآآه… بیایید و امشب پیراهن عروسی تان را نه، چادری به من بدهید بانو…چادری که همه ابهام های یک دختر مسلمان قرن بیست و یکم را بپوشاند، چادری که حیا و وقار شما را به من بدهد بانو، بینش شما را، معرفت شما را…چادری از جنس یقین…مستآصلم بانو…باور کنید اگر نبودم این شب ها نمی آمدم…

فقیرم بانو…یتیمم…اسیرم…می بینم که در نیم باز است و نیم سوخته…می بینم که کوچه شما این روزها حال و هوای دیگری دارد..می دانم وقتش حالا نیست اما اجازه بدهید یک بار هم شده، عوض آن که پشت این در نیم سوخته بنشینم و روضه بخوانم و اشک بریزم، ظرفم را بالا بگیرم، همین ظرف کوچک را… می دانم شما پیش از آن که ظرفم را پر کنید، بزرگش می کنید…

نه…شاید هم سهم من از این ایام عزای شما که فاطمیه اش خوانده اند همین قطعه شمع باشد که از نیمه های شب تا نزدیکی سحر مثل قلب من ذرّه ذرّه در مقابل اوراق کتابِ مقتل شما آب بشود…کاش تمام بشوم یکی از همین شبها برای مصیبتی که تحملش در باور من نمی گنجد…برای من که حتی تاب حضور در مجلس عزایتان را ندارم…تاب شنیدن روضه مکشوف…آآآآآه…

فقیرم…یتیمم…اسیر…وقت افطار رسید بانو…این کاسه کوچک من و آن اطعامِ لوجه الله ِ شما…چادری به من بدهید بانو!

بسم الله الرّحمن الرّحیم…ویطعمون الطّعام علی حبّه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. انّما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاءً و لا شکوراً