تو رو خدا شهید نشوید

خدمت آقای اکبر

معلم کلاس پنجم مدرسه میلاد

سلام

آقا معلم عزیز، امیدواریم حال شما خوب باشد و سلامت باشید. راستش ما خیلی دل مان می خواست برای بدرقه شما بیاییم حتی چند تا تمبر یادگاری هم برای تان کنار گذاشته بودیم تا وقت رفتن در کوله پشتی تان بگذاریم اما آقا ناظم گفت شما گفته اید راضی به زحمت همه نیستید. فقط پنج نفر از بچه ها را به نمایندگی آوردند بدرقه، ما خیلی با همه دعوا کردیم و معرکه گرفتیم که یکی از آن پنج تا باشیم اما آخر سر آقا ناظم با خط کش زد کف دستمان و گفت تو اگر بیایی آبروی مدرسه میلاد را می بری.

ما خیلی ناراحت شدیم. مهدی که شما را دیده بود تعریف می کرد لباس جبهه خیلی به تن شما می آمده است. مهدی می گفت: شما برای عملیات کربلای پنج می روید، بابای مهدی گفته بود محل این عملیات شلمچه است. آقا معلم، ما تا حالا شلمچه نرفته ایم، از داداش اصغر پرسیدیم گفت: یک جایی است مثل همه جبهه هایی که توی تلویزیون نشان می دهد. نه این که داداش اصغر دروغ گفته باشد ولی ما فکر می کنیم شلمچه یک فرقی با بقیه جبهه ها دارد. ما این اسم را قبلاً روی سنگ محرداد مهرداد پسر همسایه مان که توی بهشت شهدا خاک است دیده بودیم آن جا نوشته ((محل شهادت: شلمچه)). درست مثل کتاب فارسی که معنی کلمه ها را جلویش می نویسد. بعدش رفتیم همه قبرهایی که رویش این را نوشته بود شمردیم. خیلی زیاد بودند. آقا معلم! حالا که شلمچه یعنی محل شهادت ما می ترسیم شما برنگردید. ما می ترسیم شما که به قول مهدی لباس جبهه خیلی به تن تان می آمده، بمانید شلمچه و آن وقت ما دیگر آقا معلم نداشته باشیم. آقای اکبری! ما اگر شما نیایید یک روز هم به مدرسه نمی رویم…

آقا معلم! راستی آن هفته که امتحان علوم گرفتید ما سه تا از سؤال ها را از روی دست داود نوشتیم. شما از ما پرسیدید: «جواب های تان عین هم است، تغلب تقلب کردید؟» بعد ما گفتیم: «نه به خدا آقا!» و شما هیچی نگفتید. آقا معلم! ما به شما دروغ گفتیم، ما می ترسیم به خاطر قسم دروغ ما شما بمانید شلمچه…

دیروز که شهید آورده بودند وقتی روی منقل اسفندها نفت می ریختم تا دود کند و گر بگیرد به داود گفتم این جعبه ها که رویش پرچم زده اند چی اند؟ داود گفت رزمنده هایی که توی جنگ شهید می شوند این تو هستند. من یاد شما افتادم، ترسیدم شما هم یک روز با این جعبه ها برگردید…

آقا معلم! به خدا آن روز که روی نیمکت مجید اسدی آدامس چسبانده بودیم و تمام شلوارش آدامسی شد قصد ناراحت کردن شما را نداشتیم، مجید اسدی دروغکی گفته بود باباش هر ماه با هواپیما می بردش خارج، دوباره گفته بود یک نفر را گرفته تا مشق هایش را بنویسد، ما از این دروغ هایش کفری شدیم و خاستیم ادبش کنیم. ولی شما ناراحت شدید، دست بلند کردید بزنید بیخ گوش مان، یک نگاهی به صورت ما کردید بعد دست تان را آوردید پایین. آقای اکبری ما را خیلی ببخشید…

اینجانب محمدرضا کیان راد به شماره دفتری ۱۷قول می دهم، قول مردانه می دهم اگر شما سلامت از جبهه برگردید دیگر نه تغلب کنم، نه فش بد بدهم، نه شیشه های مدرسه را سنگ بزنم، نه کسی را اذیت کنم و نه با تیغ تراش روی نیمکت ها یادگاری بنویسم.

آقا معلم!بچه های کلاس می گویند آقای اکبری از دست تو رفت جبهه، بس که تخس بودی و اذیتش کردی. آقا معلم! به خدا ما غلط کردیم، ما …خوردیم، ولی بچه ها هم حرف حسابی نمی زنند. شما خودت زنگ آخر گفتی امام گفته همه به جبهه بروند. شما خودت گفتی که دوست داری مثل امام حسین شهید بشوی، پس به خاطر ما نبوده، از دست ما خسته نشده بودی، مگه نه؟ ولی بچه ها این چیزها سرشان نمی شود.

آقا معلم! نمی دانیم این نامه به دست شما می رسد یا نه ولی به قول مادر هرچی خاک بابای ماست عمر شما باشد، آقا معلم ! شما تنها کسی هستید که ما خیلی دوستش داریم، شما تنها کسی هستید که با ما دست می دهید، آقا معلم! ما دلمان نمی خواهد شما شهید بشوید…اگر شما برنگردید مدرسه ما دنبال شما می آییم شلمچه، دزدکی هم میاییم تا آقا ناظم نگوید توی جبهه آبروی مدرسه میلاد را می بری، آقا معلم تو رو خدا شهید نشوید…

محمدرضا کیان راد

دانش آموز کلاس پنجم