خاطرات ماندگار یک انقلاب

اواخر دی‌ماه ۵۷ بود. شاه دیگه زحمتو کم کرده بود، مردم هم که انگار از ضامن خارج شده بودند، یه طوری تظاهرات می‌کردند که انگار منفجر شده بودند!

فکر می‌کردم هرچه‌قدر مشتم را محکم‌تر فشار بدم، محکم‌تر می‌خوره تو سر شاه!

تا دستم را باز کردم، جای ناخن‌هام سفید شده بود و دستم قرمز ِقرمز.

داشتم به دستم نگاه می‌کردم که ناگهان صدای یه عده که انگلیسی شعار می‌دادند، نظرم را جلب کرد.

یه دسته دختر و پسر جوون که همشون مومن و محجبه بودند، ولی با مشت های گره کرده و با قاطعیت می گفتند: داون ویت شاه (مرگ بر شاه)

نظر خیلی‌ها را به خودشون جلب کرده بودند. ناخودآگاه به سمتشون راه افتادم.

تا رسیدم بین جمعیتشون، فهمیدم دانشجوهای دانشکده‌ی زبان هستن. حالا دیگه منم مثل اونا شعار می‌دادم.

همون‌طور که داشتیم می‌رفتیم، چشمم خورد به یه پیرزنی میون جمعیت دانشجوها، که بنده خدا تموم دقتش رو جمع کرده بود و با تموم وجودش گوش می‌داد که جوونا چی می‌گن؟!

یه کم گوش داد و بعد از اینکه مطمئن شد جوونا دارن همینو می‌گن، مشت‌هاشو گره کرد و با جدیت تمام فریاد زد: دامبولی شاه، دامبولی شاه.

با فریاد این پیرزن، انگار بمب خنده منفجر شد. خدا خیرش بده. چقدر روحیه‌مون رو عوض کرد اون روز.

دامبولی شاه، دامبولی شاه!