امروز آمده ام دردم را فریاد کنم. نه فقط درد خودم را، که درد زمانه ی مان را.
بگذار به جای هیبت و جلالت، که حتی نفس کشیدن را از یادم می برد، به دیده ی لطف و رحمتت نگاهت کنم تا راحت تر باشم.
خسته شده ام. باور کن خسته شده ام.
مدام دنبال جمله و کلمه می گردم تا پشت سر هم ردیف کنم، تا ادیبانه برایت درد دل کنم. تا جایی کم و زیاد نشود… اما نمی شود!
خودت که بهتر می دانی، به تنگ آمده ام. نه اینکه بخواهم بگویم از همه چیز، اما از خیلی چیزها. شاید اول و بیشتر از همه از دست خودم. از اینکه دیدن نافرمانیت اینقدر برایم عادی شده است .
از اینکه چشم هایم اینقدر به بی حجابی و بی حیایی های کوچه و خیابان و فیلم و سریال ها عادت کرده است که انگار حتی دردم هم نمی آید، چه رسد به اینکه صدایی بلند کنم در نهی از منکرت.
از اینکه اینقدر برج های سر به فلک کشیده و سفره های رنگین را در کنار زاغه های بی در و پیکر و کودکان گرسنه، در همین شهر دیده ام که انگار نه انگار امام علی گفته است «خداوند سبحان در داراییهای توانگران روزیهای بی چیزان را واجب گردانید. پس بی چیز گرسنه نماند، مگر به سبب آنچه توانگری به او نداده است».
از اینکه اینقدر دنبال دنیا و مال دنیا افتاده ام، اینقدر پایم را از گلیم خودم درازتر کرده ام که یادم رفته است خودت روزیم را تضمین کرده ای.
باور کن می ترسم. بیشتر از همه از خودم و برای خودم. از عاقبتم در این زمانه می ترسم.
به دادم برس! ستر و عفافم را خودت تضمین کن، حرص و طمعم را بگیر و به جایش قناعت روزیم کن و از یادم مبر که وقتی آنقدر از چرب و شیرین سفره های افطار خورده ام که نفس بالا نمی آید، در همین همسایگی م کودکانی هستند که شب گرسنه می خوابند، به دادم برس!