چند روزیه که برمیگردم و به پشت سرم نگاه میکنم تا ببینم چه کار کردم و چه کاری رو باید بکنم.
به چند تا از جمعههای قبلم نگاه کردم؛ میدونید چه جوری گذشتن؟
آخ جون فردا جمعهاس! میتونم تا ظهر بخوابم.
ایول! فردا دانشگاه مانشگاه تعطیل.
هوررررا! فردا نماز جماعت ظهر و عصر هم تعطیله.
یوووووووووووهو! فردا همهی فامیل و تقی و نقی و عباسعلی -ببخشید منظورم زهرا و مریم و فاطمه بود- و خلاصه همه کور کچلها خونهی باباجون جمعاند.
وااااای آخ جون! فردا یوزارسیف هم داره.
دروغ نگم. وسطهای هفته هم به یاد جمعه میافتم. مثلا میگم: امروز دوشنبه است و تا جمعه ۳ روز مونده.
اعتراف میکنم که انتظارم برای رسیدن به موارد بالا بوده. نه چیز دیگه!
نمیخوام اشکتون رو در بیارم یا شعار بدم. ولی خداییش چرا از ۲۰ تا انتظار جمعهام، یکیش تجدید عهد با امامم نبوده؟
چرا یکیش بخاطر نماز جمعه نبوده؟
چرا «شاید این جمعه بیاید شاید …» اینقدر واسم ناآشنا و غیرواقعیه که هیچ، واسه اش پیامک هم میسازم؟ «شعار دختر ترشیده … شاید این جمعه بیاید شاید.»
بیخیال! به نظرتون یوزارسیف و زلیخا تو این قسمت به هم میرسند یا نه؟
سلام.
خیلی جالب بود.
راستشو بخواین من یوزارسیف رو فقط و فقط و فقط به خاطر ساختار تاریخی اش نگاه می کنم…
فقط….
صادقانه گفتم…
بوی یار می آید ، در غبار می آید
در میان سایه های وحشت ، نور عشق می آید
از کجا می آید ، به کجا می رود
اوست که می داند
می داند مردمانی خسته ولی دلشکسته در آستانه عشق او در باطن بی قرار هستند
می داند مردمانی نا امید به امید آمدنش بی قراریی می کنند…
او می داند ولی ما نمی دانیم در کجای این غبار عشق باقی مانده ایم
به امید آمدن امام نور ………………..
از شنبه درون خود تلنبار شدیم
تا اخر پنج شنبه تکرار شدیم
خیر سرمان منتظر دیداریم
جمعه شد و لنگ ظهر بیدار شدیم
راست گفتی…
سلام
ایول
چه عجب نمردیم و یه مطلب غیر شعاری خوندیم
خوب بود
مام دلمون واسه آقا تنگ شده
نمیذارن که به یادش باشیم این لامذهبا