یادداشت من را در حالی دارید میخوانید که امروز سه شنبه ۷ دیماه بیبرف است، پاییز دامن زرزریاش را جمع کرده و رفته و هیچ فکر نکرده که این چشم باران ندیدهی ما عقدهای میشود آخرش. یادداشت من را در حالی دارید میخوانید که در قلب هفتهی پژوهشایم و من به نوبه خودم به همه بر و بچههای دانشگاهی و غیر دانشگاهی که مخ مبارک را آکبند نگه نمیدارند و ول نمیگردند تا بیکار نباشند مدال زرین «ایول» تقدیم میکنم.
یادداشت من را در حالی دارید میخوانید که دو روز مانده تا یک روز تَک، به یک روز ناب. یکروز عجیب و به یاد ماندنی، روزی که قطره قطره به هم پیوستیم وانگهی دریا شدیم. روزی که بعد از چندماه سکوت و بهت و حیرت به حرف آمدیم و از خودمان دفاع کردیم. روزی که فهمیدیم قائلهای که با توهم، ندانمکاری و لجبازی بعضی رفقای سابق راه افتاده و دارد بدجور آب به آسیاب نارفیقان میریزد، جز با اعلام حضور ما تمام نمیشود.
روزی که به همه گفتیم ما هستیم! گرچه بعضیها دلشان نمیخواست ما – که اغلب آرام و ساده و دهاتی و نجیب و سربه زیر بودیم- دیده شویم، حساب شویم یا شمرده شویم حتا. روزی که ما همین بی رنگهای صادق – که به رسم فروتنی، هیچوقت بودنمان را توی بوق نکرده بودیم و از فرط یکرو بودن چشمهایمان را به سرخ و سبز و سیاه کسی نیالوده بودیم – به میدان بیاییم.
روزی که حس کردیم چیزی فراتر از دوستی یا دشمنی با فلانی و بهمانی درمیان است، پای چیزی وسط بود که ما برایش برادر داده بودیم، پدر داده بودیم، عمو و دایی داده بودیم. گفتیم اصلا گور بابای فلانی و بهمانی، زنده باشد سر خم می، سر استقلالی که برایش خون دلها خوردهایم، سر نظامی که مال ماست، از جنس ماست. گیریم حالا بالای چشمش ابرو هم باشد. گیریم حالا که به هزار و یک چیزش انتقاد هم داشته باشیم.
تاب نیاوردیم که آتش بهپا شده باشد و دودش به چشمهای مظلوم بچههای ما برود و آنور آبیها با دمشان گردو بشکنند و آتش بیار معرکه شوند. دویدیم قطرهوار، از هرجا که بودیم، از خانه و مدرسه و دانشگاه و بازار و اداره و زمین کشاورزی و شرکت و کارخانه و… سیل شدیم روی تل آتش فتنه که واقعاً فتنه بود و هرچه ازش میگذرد بیشتر این را میفهمیم.
بعضیهایمان حتا به خاطر لج کردن رئیس مجبور شدیم مرخصی بگیریم، به کله بدویم و یکسره فریاد شویم آنقدر که گلویمان بگیرد و لهله بزنیم برای یک قوطی ساندیس!
روزی که آنقدر بزرگ شدیم که فقط کلی خندیدیم به توهین و تهمت گل درشتی که از زور ناچاری زدند و گفتند «اینها به عشق ساندیس رفته بودند.» ما خندیدیم حسابی و شارژ شدیم به اندازه چند سال، انرژی گرفتیم و تازه یادمان آمد که باید هر از چندگاهی بودنمان را به رخ بکشیم. این بیصدایی و نجابت ما برای زمستان سخت ِ پیش رو جواب نمیدهد.
دلمان تنگ شد برای امام، هزار بار با خودمان گفتیم کاش بود، یک تشری میرفت، میغرید … دلمان تنگ شد برای شهدا، تازه یادمان افتاد که چهقدر در خط خط وصیت نامههای مهتابیشان سفارش رهبر را کردهاند.
دلمان برای رهبر هم تنگ شد، از خودمان شاکی بودیم که چرا زودتر از اینها برای حمایتش سینهسپر نکردیم. که ساکت ماندیم و گذاشتیم خودش یک تنه صدای خستهی ما را به گوشهای سنگین برساند.
دلمان تنگ شد برایش که یک تنه ایستاد و نشد از آنهایی که ما را آدم حساب نمیکردند. از حق ما دفاع کرد و به خاطر این دفاع چهها نشنید و چهها که نکشید.
لعنت فرستادیم به خودمان که ادب بیجا به خرج دادیم و مظلومانه گذاشتیم هر کس و ناکسی هرچیزی دلش میخواهد بهمان ببندد.
روز تکی بود بهخدا
اینرا هرچه میگذرد و هرچه اتفاقهای افتاده را مرور میکنیم بهتر میفهمیم. شوخی نبود کم کردن روی چندتا قلدر بینالمللی و رفیق فابریکهای وطنیشان. یادداشت من را در حالی دارید میخوانید که دو روز مانده به ۹ دی و ۹ دی را عشق است!