هرکس یکجوری نذر میکند، یکی قرمهسبزی و عدسپلو، یکی شربت و خرما، یکی اشک و لبخند، من نذرم نوشتن است، این سطرهای پاره پاره برگ سبزیست تحفه درویش، نذری برای مولای ستاره نشان، حضرت سجاد(ع).
به روایت زنجیر
خسته میرفتی
و من بر دستهای داغت
بر گردنت تمام راه بوسه میزدم…
به روایت تب
برقلهای که پیشانی تو بود
نشسته بودم
باشکوهتر از این اریکهام هرگز نصیب نشد.
به روایت صبر
در تو جاری بودم
آن چنان که در چشمهای پربارِ زن
آنچنان که در زمین
تا بندبندش نگسلد از داغ…
به روایت اسارت
زانو زده بودم تمام راه را
پیش پای تو
شرمسار شکوه آزادگیات
می دیدیام
لبخند میزدی و شاید
ما رأیت إلا جمیلا ذکرت بود
به روایت کوفه
من میشناختمت
خوب هم میشناختمت
خودم را به خواب زده بودم.
فریاد زدی که من علیام، علی پیامبرتان…
فریادت داغ شد
روی سینهام
تا هنوز، تا همیشه.
به روایت دعا
در قلب تو
تمام صفحات صحیفه
از کربلا تا شام
ورق میخورد.
به روایت سجده
کربلا سجاده سرخ و بزرگی شد
برای تو که سجاد من بودی.
روی پیشانیات این نه جای مُهر،
که جای مِهر پربلای کربلاست.
به روایت عشق
و اشهد ان محمد عبده و رسوله
لا حبیب الا هو و اهله …
به روایت ستم
مظلومی که تو باشی
مظلومی که حسین باشد
ستمی که بر شما برود
کاش تقدیر من را از نو می نوشتند.
به روایت بقیع
در قلب من
شکوه حادثه در خاک است.