پدر آسمانی ما، از همان لحظهی اول به آسمانها پر میکشید، اجازهاش داده بودند آسمان دلهایمان را درنوردد و او خود میدانست که از ما به خودمان مهربانتر است و ما هم.
هر کس او را به خود میپنداشت. او با همه بود ولی تنها بود، حرفهای بیکسیمان را به جان میخرید و جهالتمان آنچنان آزارش میداد که گویی ما از اوییم، گویی از پدر به ما نزدیکتر است، دست مهربانش روی قلبهای ما وگرمای صدای گیرایش نزدیکتر از رگ گردن. ما خود نمیدانستیم وسعت فهمش را و مرگ تدریجیاش را از بیکران جهلمان، تا ندا آمد «طه ما انزلنا علیک القران لتشقی» .
شرمندگیمان را شرمنده کرد، در مسجدی آمد کنارمان نشست و ما که میشناختیمش به ناشناسی در میان آدمیان، دانستیم آنچه خدا را خوش میآید بلند نشینی روح است نه جسم، آنروز که پدرمان دست کشید روی سرمان، آنروز که میدویدیم تا قربانیاش شویم با مهربانیای که زمین را به لرزه میانداخت، گفت: «ان اکرمکم عند الله اتقیکم»
بخشنده بود آنقدر که ظرف دلمان همیشه لبالب عشقش بود و جانهایمان سیراب زلال محبتش، ولی چیزی از ما نمیپذیرفت او هم جز محبتی، نه به خود، بلکه به محبوبانش و ما نمیدانستیم این را میگوید که در مرداب جهلمان این ریسمان محکم را از دست ندهیم.
من خود نمیدانم چه میشود، آری به کدامین برتری مطمئن باشم که در سقیفه، دلم را به سلامت به مقصود میرسانم، بابا جان با یک نگاهت، بیکران جهلم را هدایت باش.
نثرتون بسیار زیبا بود . اما زیاد سر نیاوردم از کی حرف زدین بهر حال عالی بود