از مرضیه حدیدپی یا دباغ، چه شنیدهای؟ میدونستی تنها زنی بود که امام اینقدر بهش اعتماد داشت که وقتی برای گورباچف نامه داد، او را هم همراه هیئت ایرانی بفرستد؟ میدانستی توی جبههها هم مستقیما حضور داشته؟ میدانستی بعد از درگیری هایی که با منافقین داشت، جلساتی را با تعدادی از آقایان گذاشت و بعد هم همراه تعدادی از آنها ماموریت پیدا کرد که برای تشکیل سپاه به منطقه غرب برود؟
کتاب خاطراتش تا حالا چندین بار تجدید چاپ شده. اگر نخوندیاش تا حالا، بهت توصیه میکنم حتما بخونش. من کتاب «دا» را که میخواندم، همهاش چهره خانم دباغ جلوی چشمانم بود.
این خاطرهاش را شنیدی؟
« یکیاز سختترین موقعیتها برایم، آنجا بود کهدخترم را که تازه وارد سیزدهسالگی شدهبود، بهزندان آوردند.
آن شب، از ساعت۱۲ صدایجیغ و فریاد او را که شکنجه میشد، شنیدم. فقط فریادهایش را میشنیدم و نمیدانستم چه میکشد. نمیدانستم چکار کنم. همدمیجز گریه نداشتم. فکر کنم ساعت چهار صبح بود که سر و صدایی در بند زندان آمد. از سوراخ روی در سلول نگاه کردم، دیدم دو تا سرباز زیر بغلدخترم را گرفتهاند.
او را کشانکشان آوردند انداختند وسط راهرو و با سطل رویش آب ریختند که بههوش بیاید. با دیدن این صحنه دیگر طاقتم تمام شد. دیوانهوار با مشت به در کوبیدم و فریاد زدم. گفتم: در را باز کنید تا ببینم بچهام چه شده؟
مرحومآیتالله «ربانی املشی» کهدر یکی دیگر از سلولها بود، با صوت زیبا شروع کرد به خواندن قرآن تا رسید به آیه «استعینوا بالصبر و الصلوة». کمی آرام گرفتم، ساکت شدم و سر جایم نشستم. بعد از چند دقیقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچولویمکه زیر ضربات و شکنجههای وحشیانه دژخیمان شاه له شده بود، نگاهی بیندازم.
یک پتوی سربازی آوردند، او را انداختند توی آن و بردند. با دیدن اینصحنه احساس کردم دخترم مرده است.
خوشحالشدم. خدا را شکر کردم از اینکه از شر ساواکیها و شکنجههای کثیفشان راحت شده است.
حدود شانزدهروز از آخرین دیدار من و دخترم میگذشت؛ خیالم راحت بود که او مرده و دیگر شکنجه نمیشود. ولی آن شب، درِ سلول را باز کردند و در کمال تعجب دیدمکه دخترم را به داخل سلول انداختند و در را بستند.
او گفتکهدر طی اینمدت، در بیمارستان شهربانی (در خیابانبهار) بستری بوده است. او را در آغوش گرفتم و شروعکردم به نوازشش. مچ دستهایش را که لمس کردم، گریهامگرفت. زخم بدی بهچشم میخورد. او را با دستبند، محکمبه تخت بسته بودند.
احساس من و دخترم در آن شبهای شکنجه و تنهایی، غیر قابلوصف و درک است.
یکی از سختترین لحظات زندان، هنگامی بود که یکی از ما را برای شکنجه میبردند. «رضوانه»، دخترم را که میخواستند ببرند، اصلاً جلوی ساواکیها گریه نمیکردم. صدای پای نگهبانها که میآمد، دختر کوچولویم را در آغوش میکشیدم، صورتش را غرق بوسه میکردم و میگفتم:
عزیزم… به خدا میسپارمت…. هر چه خدا بخواد، همان میشود ….
او را که میبردند، بغضم میترکید، یکه و تنها در آن تاریکیزندان، میزدم زیر گریه. کف دستهایم را روی دیوار میکوبیدم، تیمم میکردم و نماز میخواندم تا دلم آرام بگیرد.
ساعتی بعد، در سلول باز میشد و بدن نیمهجان او را میانداختند و میرفتند. هر چیزی را که توانسته بودم، پنهان کنم ذرهای از غذا یا چند قطره آب، در دهانش میگذاشتم.
الگوی من در صبر و تحمل این شکنجهها، اول اعتقادم به الطاف الهی، راه امام و سپس شهید بزرگوار آیتالله سعیدی بود که چند سالی از محضرشان کسب علم کرده بودم. ایشان کسی بود که زیر بدترین شکنجهها فریاد زده بود: اگر تکه تکهام کنید، هر قطره خونم فریاد میزند خمینی، خمینی … »
میتوانی تصور کنی او چه کشیده است؟ … تصورش بهقول معروف چهار ستون بدن آدم را به لرزه در میآورد … میتوانی تصور کنی مادری دعا کند خدایا بچهام بمیرد، یعنیچه؟ … وقتی دخترش را میبردند برای شکنجه دعا میکرد دخترش بمیرد …
اینها را توی این ستون که فعلا بنا دارد از زنان شهیده حرف بزند، برایت گفتم که بگویم مرضیه حدیدچی یا دباغ یک شهید زنده است که من و تو فراموشش کردهایم…. من و تو که امروز آزادیمان را مدیون او و امثال اوییم که فداکاریهایش را هیچوقت نمیتوانیم جبران کنیم.
خانم حدیدپی این روزها بیمارسان خاتمالانبیا بستری است. به خاطر آن شکنجههایی که در دوران ساواک تحمل کرده و حالا دارد تاوانش را پس میدهد. فکر میکنی وظیه من و تو دختر مسلمان در قبال این شهید زنده جامعهمان چیست؟ …
سلام علیکم.
در این سی وُ دو ساله بعد از انقلاب ، خانم حدیدچی یا دباغ همیشه همچون یک بانوی زینبی شناخته شده-اند ؛ البته برای کسانی که غرض وُ مرضی نداشته-اند. با آرزوی شفا وَ خیر دنیا وَ عُقبی برای این خواهر عزیز ، عبد عا صی.
مقایسه کنیدایشان را با هاشمی که حتی حاضر نیست برای پاسخ به اتهامات به ایران برگردد