نه کار یک روز و دو روز است و نه یک ماه و دو ماه و نه حتی یک سال و دو سال؛ صحبت یک عمر است یعنی میشود انتظار داشت که او یک عمر این وضعیت را تحمل کند و دم بر نیاورد؟ نه من نبایستی چنین انتظاری از او داشته باشم، مگر چقدر از ازدواجمان گذشته است؟
او هنوز جوان است و همسری سالم و خوب میخواهد زنی که وقتی او از کار روزانهاش بر میگردد تمام اتاقها را تمیز کرده باشد، چای دم کرده و نهارش آماده باشد و وقتی در زد به استقبالش برود و با خوشرویی در به رویش بگشاید برایش چای بریزد و تا او چایش را بنوشد، سفره را انداخته و بساط نهار را مهیا کرده باشد و وقتی مرد از او میپرسد: ناهار چی داریم؟ به رویش لبخند بزند و بگوید: همون غذایی رو که دوست داری
و مرد دو دستش را محکم به هم بکوبد و با خوشحالی بگوید: آفرین به تو که بهترین زن دنیایی! اما حالا چی؟ با کدام پا، همراهش بشوم؟ با کدام دست، همیارش باشم؟ با کدام کلام همزبانش گردم؟ با کدام….؟!
نه من نباید از او متوقع باشم که به پایم بماند تا پیر شود تا کی تحمل میکند؟ یک سال؟ ده سال؟… بالاخره خسته میشود و من باید قبل از آن تکلیفم را با او روشن کنم، باید حرف دلم را برایش بگویم، او نباید به درد من بسوزد خرد شود و بمیرد.
من نباید انتظار داشته باشم که او یک عمر، ترو خشکم کند، این سو و آن سویم ببرد، زندگیاش را به پایم تباه کند و من حتی زبان تشکر از او را هم نداشته باشم. باید از او بخواهم رهایم کند، طلاقم بدهد و خودش را از زیر بار مسئولیت من خلاص کند.
به او خواهم گفت همین امروز، وقتی از اداره برگردد همه حرفهایم را به او خواهم زد اما با کدام زبان؟ من که تکه گوشتی بیش نیستم، بیهیچ تکان و حرکت، بیهیچ ثمر و اثر. نه حتی دستی که بنویسم، تنها بار سنگینی هستم که بر دوش او آویزانم و بس… بیچاره شوهرم چرا باید درد لاعلاج مرا تحمل کند؟ چرا باید به پای من بسوزد و ذوب شود؟ کاش زبان داشتم.
همهچیز به یکباره اتفاق افتاد. عباس در تراس خانه نشسته بود، ناگهان دردی به پهلوی راستم خیزید، تنم به رعشه افتاد و بیاختیار جیغ کشیدم. عباس به سرعت به سویم دوید و من فقط فهمیدم که از زمین بلندم کرد وقتی به هوش آمدم، در بیمارستان بودم، خواستم بلند شوم اما انگار مرا به تخت دوخته بودند. عباس با همان چهره نگران و آشفته جلو دوید و تا مرا به هوش دید، فریاد زد: خانم پرستار خانم پرستار… به هوش اومد. پرستاری جلو آمد و به دنبال او، پدر و مادر پیرم با چشمانی پر از گریه.
خواستم سلام کنم ولی زبانم در دهانم قفل شده بود تنها گریه بود که به کمکم آمد و اشک مرهم درد و رنجم شد گریستم، شوهرم دستان بیرمق و بیحسم را درون دستانش گرفت و آرام همراه من گریست و بعد گفت: غصه نخور! خوب میشی…
من هم همین تصور را داشتم و هرگز به باورم نمیآمد که برای یک عمر فلج شده باشم و دیگر هیچ وقت حاضر به حرف زدن و حتی تکان خوردن نباشم.
از بیمارستان مرخصم کردند، به خانه آمدم بی آنکه تغییری در حالم حاصل شده باشد، همانگونه لش و بیحس و بیزبان. همه دورم را گرفتند پدر، مادر، برادرها، خواهرها و همه قوم و خویشها. مادر یکریز میگریست. چشمه اشکش هنوز خشک نشده بود، مدام از امام، طلب حاجت میکرد، حاجتش شفای من بود بیچاره مادر، نمیدانست که دخترش مرده است، مردهای که فقط نفس میکشد. ای کاش آن را هم نمیکشید.
کمکم دور و برم خالی شد برادرها و خواهرها رفتند، قوم و خویشها طلب شفا کردند و مرا به حال خودم وا گذاشتند. پدرم رفت و تنها مادرم بود که هنوز بر بالینم میگریست. بیچاره مادرم تا کیمیتوانست تحمل کند؟ تا کی میتوانست گریه کند؟ میتوانست همه زندگی خودش را رها کند و تا آخر عمر پای من بنشیند؟ نه، نه او میتوانست و نه من چنین انتظاری از او داشتم.
چند روز بعد شوهرم ضمن تشکر از او خواهش کرد تنهایمان بگذارد و مادر که میرفت هنوز میگریست. نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: معالجهات میکنم زهرا، حتی اگه شده همه زندگیم رو خرجت میکنم.
مثل همیشه با تنها سرمایهام، با نگاه از عباس تشکر کردم و بعد با اشاره، عکسی را که در اوایل ازدواجمان در مشهد گرفته بودیم نشانش دادم این تنها امید من، در اوج نا امیدی بود. میخواستم به این وسیله به او بفهمانم که مرا به زیارت آقا ببرد نگاهش را از من به عکس برگرداند و من اشک را در چشمانش دیدم که باریکهای از آن بر شیار صورتش راه گرفت و در سیاهی ریش انبوهش گم شد…
یا اباالحسن یا علیبن موسیالرضا علیهالسلام… صدای چرخش کلید در قفل، شیشه فکرم را شکست، در بر پاشنه چرخید. عباس میان دو لنگهی در هویدا شد. تبسمی به صورتش نشست و آرام گفت: همین فردا میریم که دست خالی بر نمیگردیم. بعد بلیتی را از جیبش در آورد و جلوی صورتم گرفت و گفت: به هر زحمتی بود بلیت مشهد رو گرفتم. از اداره هم دوازده روز مرخصی گرفتم. دو روز برای رفت و برگشت، ده روز هم قصد زیارت آقا، خوبه؟
با سر جواب مثبت دادم باز هم باران اشک چشمانم را پر کرد و تصویر عباس در امواج نگاهم گم شد، جز با زبان اشک و نگاه نمیتوانستم با او حرف بزنم.
شکسته بالتر از من میان مرغان نیست
دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است
در نگاهم، پرواز کبوتران حرم است و در گوشهایم نجوایی عاشقانه و دردمند. عباس دخیلم بسته و خودش رفته به حرم. تشنهام آن سوتر، سقاخانه رو به رو با نگاهم ایستاده است و لب تشنگان عطش به آب گوارایش میسپارند و سیرکام دور میشوند. آه اگر میتوانستم و در پاهایم توانی بود تا آن سو میدویدم و ظرف سقاخانه را لبالب آب میکردم، یک نفس سر می کشیدم و عطشم را به سردی گواریش میسپردم، بعد ظرفها را یکایک پر از آب میکردم و به هر دخیل بسته عاجزی که یارای حرکتش نبود آب میدادم اما، افسوس…
در کنار سقاخانه، نگاهم به روی آقایی میایستد که گویی با اشاره با من سخن میگوید اما چه می گوید؟ نمیدانم، راه دور است و من از اشارهاش چیزی نمیفهمم. نزدیکتر میآید، حالا با وضوح او را میبینم. چهرهاش متبسم و نورانی است، شالی سبز بر شانه انداخته و کاسه ای در دست دارد. کاسهای لبالب آب، آن را به سوی من دراز میکند و لبانش به آرامی تکان میخورد.
آب…
دستهایم را به سویش دراز میکنم. فاصله دارد و دست من کوتاه، تبسمی بر لبانش مینشیند، صدایش به گوشم میرسد که میگوید: بلندشو! آب را برای تو آوردهام … بگیر و من بر میخیزم، به طرفش میروم، رو به رویش میایستم و آب را از دستش گرفته با عجله و لاجرعه سر میکشم و سیراب می گویم: یا امام رضا علیه السلام…
فریاد میکشم و به سوی حرمش می دوم او را پیدا نمیکنم. بر میگردم عباس را میبینم که از حرم بیرون آمده و نگران به جای خالی من در کنار پنجره فولاد خیره مانده است. کبوتران حرم از فراز گنبد امام، بال میگیرند و در آبی بیکران آسمان رها میشوند. من نیز به سان آنها بال گرفته و پرواز میکنم سبکبال و رها. نقاره خانه، همنوا با سرور من، به صدا در میآید و شادی بیپایان مرا به گوش همگان میرساند…
این مطلب واقعیست و از زبان خود بیمار بیان شده است.