امامِ گنجشکان

-احمد! هیچ می‌‌دانستی علی بن موسی الرضا(ع) امام گنجشکان هم هست؟

-چه می‌گویی سلیمان!؟ کفر نگو، گنجشکان که اختیاری ندارند که امام و پیشرو بخواهند. نشنیده‌ای «یسبح لله ما فی السموات والارض»؟

-احمد! کفر نمی گویم؛ به چشم خود دیدم. اگر به چشم خود نمی‌دیدم شاید باور نمی‌کردم. دیروز در مزرعه، با امام نشسته بودیم. -ایشان سخن می‌گفتند و من گوش می‌دادم. من خیره‌ی چشمان امام و حرکت لب‌هایش بودم و به چیز دیگری توجه نداشتم. حالت زیبای چشمانش و سخنان حکیمانه‌اش، مرا مبهوت کرده بود. خودت خوب می‌دانی که دقتِ نظر امام مثال‌زدنی است.

-راست می گویی، هر آن چه انجام می‌دهد ، فکر و دقتش تمام و کمال متوجه آن است. خب بعد چه شد ؟

-ناگهان دیدم لب‌هایش از حرکت ایستاد. نگاهش به روبرویش جلب شد. من گمان کردم امام در حال فکر کردن است. مدتی صبر کردم و چون دیدم این حالت ادامه دارد، من هم به جایی که نگاه امام معطوف آن بود برگشتم. باورت نمی شود احمد! گنجشکی آن‌جا بود .

احمد در حالی که می‌خندید گفت :

-چرا باور نکنم سلیمان!؟ باغ محل رفت و آمد گنجشکان است.

-نه احمد، آن گنجشک مثل دیگر گنجشکان نبود، بال‌بال می‌زد، مضطرب بود، گویی داشت با امام سخن می‌گفت. واقعا هم چنین بود. امام به جانب من رو کردند و پرسیدند که آیا می‌دانم گنجشک چه می‌گوید؟ من اظهار بی‌اطلاعی کردم. فرمودند: «ماری به لانه‌ی گنجشک آمده و جوجه‌هایش در خطر است. این عصا را بگیر، به آن خانه برو و مار را بکش. من عصا را گرفتم و به خانه‌ای که امام به آن اشاره داشتند رفتم. متعجب بودم؛ نه این که بگویم حرف امام را باور نداشتم، خب این واقعه، واقعه‌ای نیست که هر روز برای آدم اتفاق بیافتد و برایش عادی باشد. به سمت خانه که رسیدم و به داخل آن رفتم، دیدم ماری روی زمین در حال حرکت است و لانه‌ی گنجشک در گوشه‌ای از خانه قرار دارد. من با عصا بر سر مار زدم و آن را کشتم. قدری درنگ کردم؛ گویی می‌خواستم تمام این تصاویر خوب به خاطرم بماند. آن که گنجشک آمد و بال و پر روی جوجه هایش کشید و من هم دیگر به راه افتادم تا خدمت امام برسم. در راه بازگشت به خود می‌گفتم، امام‌مان پناه تمام مخلوقات است و ما بی‌اطلاعیم .

احمد چشمان پر اشکش را بست و قطرات زلال اشک بر روی گونه‌هایش روان شد، قدری گذشت تا احمد آرام گرفت و گفت :

-سلیمان! به خداوندی خدا قسم! چند روزی است بچه‌ی کوچکم مریض است. به اندازه‌ای پول ندارم که بتوانم برایش طبیب بیاورم. هر چه کردم، هر راهی رفتم، نتواستم پول کافی بیابم. سلیمان از خجالت دارم آب می شوم. یک بار هم به فکرم نرسید خدمت امام برسم و مشکلم را طرح کنم. آن گنجشک خدمت امام رسید، اما من. سلیمان! طاقتم، طاق شده است، سینه ام تحمل این بار شرم را ندارد، چگونه پیش امام بروم؟ می‌بایست دست نیازم را اول به سوی او دراز می‌کردم؛ در حالی که محضر او آخرین جایی است به آن متوسل می‌‌شوم.

-احمد! آرام باش. همان‌طور که گفتی او امام است. پیشرو و راهنما است. از ما انتظار ندارد ندانسته، بد نکنیم. از ما انتظار دارد بعد از دانستن، دیگر بدی را تکرار نکنیم. برخیز، برویم و عرض ارادتی به امام کنیم. دیدار رویش، آرامِ جان است و صوت زیبایش، بهترین نغمه جهان. برخیز احمد او بهترین خلق است بر روی زمین. از بهترین خلق، بهترین کارها می‌آید و بهترین کارها چیزی است که شاید به ذهن ما هم نرسد. برخیز احمد ببینیم امام برای گرفتاری تو چه حکمتی در نظر دارد.