دختری که جواب توهین را با سیلی داد

هجدهم اسفند ۱۳۴۰ بود، حال و هوای تهران آن روزها، حال و هوای خاصی بود برای خودش … خانواده رودباری منتظر فرزندی بود که خودشان هم نمی‌دانستند چه آینده پر سعادتی در انتظار اوست …

دنیا که آمد، نامش را صدیقه گذاشتند … نوجوانی بیش نبود که با تشویق برادرش در کتابخانه مسجد امام حسن عسگری (ع) نارمک شروع به فعالیت کرد. در دوران تحصیل نیز دانش‌آموز کوشا و موفقی بود؛ اما روح ناآرامش همواره در پی چیزی ورای خواست‌ها و آرزوهای یک دختر معمولی بود …

زمزمه‌های انقلاب که جدی شد، او هم به خیل خروشان انقلابیون پیوست و به انجام فعالیت‌هایی در دبیرستانش پرداخت … تمام سخنان امام روح الله (ره) را به صورت نوار و اعلامیه تکثیر و پخش می‌کرد؛ به‌خصوص، جمعه خونین ۱۷ شهریور نقطه عطفی در زندگی‌اش بود … آن روز توی آن تظاهرات باشکوه شرکت کرد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمع‌آوری زخمیان پرداخت.

یک‌روز صبح عده‌ای نظامی ریختند داخل حیاط مدرسه. می‌خواستند او را با خودشان ببرند. بچه‌‌ها از کلاس‌‌ها به حیاط آمدند و دورش را گرفتند. صدیقه جلوی فرمانده‌شان رفت و گفت: «می‌‌خواهی من را ببری؟» و بلافاصله سیلی محکمی به صورت آن سرباز زد. بچه‌ها شروع کردند به داد و فریاد و گفتند صدیقه تنها نیست، باید همه ما را ببرید. سربازان رژیم با شرمندگی برگشتند …

از طرف انجمن اسلامی دائم برای فعالیت‌‌های جهادی اعزام می‌‌شد. شعارش این بود که نباید در خانه بنشینیم بگو‌ییم که انقلاب کردیم؛ باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به همه برسانیم …

انقلاب که پیروز شد، توی دبیرستان‌شان انجمن اسلامی راه انداخت و فعالیت‌هایش منسجم‌تر شد … سپس به کردستان اعزام شد و آنجا را مرکز فعالیت‌های گوناگون قرار داد؛ فعالیت‌هایی همچون تشکیل کلاس قرآن، زندانبانی زنان ضد انقلاب و فعالیت در مرکز مخابرات سنندج …

زندگی ساده‌ای داشت؛ در عوض، با استفاده از حقوقش به خانواده‌های مستحق کمک می‌کرد … شهید، محمود خادمی، فرمانده سپاه پاسداران بانه می‌گفت: «آن‌قدر این خواهر فعال بود که جای خالی‌ش را شاید چندین نفر نتوانند پر کنند». هر شب بعد از اینکه نماز شبش را می‌خواند، ساعت‌ها با خدا راز و نیاز می‌کرد.

دست‌نوشته‌هایی که از او به جا مانده، حکایت از انتخاب آگاهانه او و شناخت درست و صحیح او دارد. آخرین بار که با خانواده‌اش تماس گرفته بوده، به آنها گفته: هیچ‌گاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است … با توجه به شرایط بسیار سخت کردستان در آن زمان دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می‌کرد و هیچ‌گاه هم اظهار خستگی نمی‌کرد؛ چرا که راهش را خوب می‌شناخت و به آن ایمان کامل داشت …

۲۸ مرداد۱۳۵۹ بود … خسته از مداوای مجروحین و پابه ‌پای پاسداران دویدن، در اتاقی دور هم نشسته بودند. سه نفری صحبت می‌‌کردند که دختر دیگری وارد شد. صدیقه او را می‌شناخت چون آموزش تیراندازی و کارایی اسلحه را برای زنان و دختران داشت که اتفاقا در کلاسش با همین دختر خیلی درمورد مسائل انقلابی وارد بحث می‌شد … گه‌گاهی او را در کتابخانه هم دیده بود. چند دقیقه بیشتر نشد که آن دختر به بهانه‌‌ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله‌ای به سینه‌اش زد. پاسدارها از صدای شلیک به سمت اتاق دویدند…

عجب روزی بود آن‌روز … بانه عزاداری عمومی شده بود. زن‌ها و دخترهای کوچک گریه می‌‌کردند … پاسدارها می‌گفتند سه ساعت بیشتر زنده نبود و بعد … همان‌روز وصیت‌نامه و تعدادی از عکس‌‌هایش گم شد … بالاخره منافقین کار خودشان را کردند…

توی یکی از یادداشت‌هایش که برای خانواده‌اش به جا مانده، نوشته: «امشب در دلم غوغایی بپاست. غوغای دل کندن و رفتن و از خانه گسستن و از خانه لذت این جمع بریدن. می‌روم و خاطرات کودکی و خنده‌ها و گریه‌ها را در تو می‌گذارم … چرا که فردا راهم نباشد. می‌روم به خطه عاشورای ایران می‌پیوندم» …

امروز میهن من و تو به صدیقه‌ها خیلی نیاز دارد … فکر می‌کنی من و تو بتوانیم صدیقه‌ای برای امروز میهن‌مان باشیم؟ …

۲ دیدگاه در “دختری که جواب توهین را با سیلی داد”

  1. سلام من برای اولین بار بود که به سایت شما سرزدم . خیلی جالب بود خدا خیرتون بده .
    فکر میکنم الان مثل صدیقه شدن کار ساده ای نیست اما امیدوارم خدا عاقبتمون رو ختم به خیرکنه. براتون دعا میکنم موفق باشید

دیدگاه‌ها بسته شده است.