چند روز پیش رفته بودم خانهی یکی از اقوام. یک خانه کوچک و نقلی با حضور سه نفر، یک پدر که بیشتر وقتش سر کار میگذرد یک مادر که ایضا او هم وضعیت مشابهی دارد و یک بچه دو ساله که خب مشخص است او هم اکثر اوقاتش را در مهد میگذراند.
وقت شام که شد رفت سراغ فریزرشان و یک قوطی رب را از داخل فریزر در آورد. حسابی متعجب شده بودم ما معمولا قوطی را داخل کابینت و دست آخر هم یخچال میگذاریم. پرسیدم چرا فریزر؟ او هم توضیح داد ما که اغلب خانه نیستیم شامی هم اگر پیش بیاید معمولا یا خانهی مادر میرویم یا غذای حاضری میخوریم. میگذارمش داخل فریزر که خراب نشود. این شیوه را خواهرم یادم داده.
بعد قوطی را خم کرد و نشانم داد تنها یک قاشق از روی آن کم شده بود و با وجود اینکه داخل فریزر بود اما کپک زده بود! یاد قوطیهای رب خودمان افتادم که معمولا تا یه هفته بیشتر در خانه دوام نمیآورد!
سفره را که چیدیم، همه دور یک سفره جمع شدیم، برق رضایت را میشد در چشم تکتک شان دید. دختر کوچک خانواده با ذوق و اشتها غذا میخورد. غذا که تمام شد وقتی که داشتیم همراه هم سفره را جمع میکردیم گفت: میدانی؟ من بین وعدههای غذایی از همه بیشتر شام را دوست دارم مخصوصا وقتهایی که از سر کار میآیم، غذایی آماده میکنم و در خانهی خودمان دور یک سفره مینشینیم و غذا میخوریم خیلی به من میچسبد. آخر من کمتر وقت میکنم آشپزی کنم.
آن شب که از خانهشان بیرون میآمدم به این فکر میکردم خدا خیرم دهد که باعث شدم آنها بعد از مدتها دور هم جمع شوند و چراغ آشپزخانهشان روشن شود. کلی از خودم تشکر کردم و به خودم قول دادم باز هم خودم را به خانهشان دعوت کنم!