۲۳ بهمن روز تلخ وتکرار ناشدنی است برایم!
روزی که با خیال راحت در اتاق تحریریه نشسته بودم و خستگی ۲۲ بهمن را از تن خارج میکردم، همکارم سراسیمه تلفن داخلی را گرفت و آهسته جوری که صدایش به سختی شنیده میشد بریده بریده گفت .. گفت اما به فاصله دو میزِ نیم دایرهای و یک رشته سیم هنوز صدایش را نمیشنیدم و مدام تکرار میکرد و من مدام نمیشنیدم.
خبرش چند کلمه ساده بود:
عماد مغنیه ترور شده…
توی دمشق…؟
– فرمانده نظامی حزبالله..
و من دائم میگفتم محاله. عماد شبح بیست ساله است.
– نه ترور شده
محاله…
محاله…
و دائم مکالمهای تکراری، تکرار میشد مثل یک دَوَران درونِ سر و من هر روز ۲۳ بهمن فقط بغض میکنم و باور نمیکنم ..
باور نکردم تا وقتی در روضهالشهدا بیروت مادری مومنه با چادری عربی عینکی نقرهایرنگ و پدری شکسته و ساده با عینکی ته استکانی که به اندوه چشمانش ضریب میداد از جنس بزرگنمایی شیئی غم..!
و مادر تعریف میکرد از سه پسرش عماد، فواد، جهاد..که دو پسر بلا گردان برادر شدند و من در دلم یاد داستانهای هزار سال قبل میافتادم… زن صبورانه حرف میزد، گاهی بغض بود و گاهی لطافت لبخندی از مهربانی برای حرفها و پرسشها.
میدانستم امعماد مانند مادر بزرگانم میماند که هر روز صورت آرامشان را نقاب اندوه از دست دادن شهدایشان میکنند.
ام عماد زنی است خانهدار که شوهرش سبزی فروش است … ام عماد زنی است خانهدار که سجاده و عبای مردش را همیشه حاضر میکند برای نماز… ام عماد زنی است خانهدار که در گوش کودکان دیروزش قصه دلاوری برادران هاشمی را میخواند؛ همان پسران حیدر در سرزمین تنهایی… امعماد زنی است خانهدار که هنوز هم برای من و تو قصه میخواند از جنس عماد و فواد و جهاد و …
عماد اگر عماد شد مادری داشت مانند امعماد…