بابا لنگ دراز من و جشنواره فیلم فجر

رؤیای داشتن مغازه همیشه با من بوده، بچه که بودم رؤیایم داشتن یک مغازه جمع و جور شکلات بود. قرار بود اسمش را بگذارم «خانه شکلاتی». و همه‌ی دکورش را قهوه‌ای رنگ بزنم و روی شیشه جایی که اسمش با یک خط پفکی نوشته شده از کلمه «شکلات » قطره‌های قهوه‌ای چکیده باشد.

نوجوان که بودم زدم تو کار «کتاب». دلم می‌خواست کتاب‌فروشی داشته باشم. پر از داستان‌های تازه، کتاب‌های نو، مشتری های خوش‌تیپ و با شخصیت. بعد از هر کتابی قدری بدانم،ناشرها و نویسنده‌ها را بشناسم، بتوانم برای مشتری‌هایم توضیح بدم، دل‌شان را آب بیندازم تا حریف خودشان نشوند و کتابی که معرفی می‌کنم را بخرند و بزنند توی رگ.

توی خیالم کتاب فروشی‌ام یک جای خوب شهر بود و بزرگ، آن‌قدر که همه بتوانند راحت توش گشت بزنند و کتاب ببینند.

جوان که شدم دلم می‌خواست مغازه کادویی داشته باشم. از همین جینگول پینگول‌ها یا به عبارتی خنزر پنزرها، از همین مغازه‌هایی که گاهی رویش می‌زنند «وسایل آزار و اذیت رسید!» و گاهی هم می‌نویسند «هدیه روز ولنتاین موجود است» و بقیه وقت‌ها هم شمع و گل و عطر و عروسک و … می‌فروشند.

نه این که عشق این چیزها را داشته باشم، اشتباه نشود لطفاً! چون اگر قرار بود عشق چیزی را داشته باشم حکماً شکلات یا کتاب به صرفه‌تر از این آت و آشغال‌ها بود. فقط به خاطر اینکه این‌طور مغازه‌ها از آن جاهایی هستند که سوژه‌خورشان خیلی زیاد است.

یعنی هر روز می‌شود یک داستان تازه ازش خلق کرد. آدمی که هدیه می‌خرد خب حتماً برای کسی می‌خرد. طرف مقابل احتمالاً یک دوست، یک آشنا یا یک فامیل است. اینجا رابطه‌ای وجود دارد، یا هر دوطرف برای خرید می‌آیند یا یکی می‌آید تا برای دیگری هدیه بخرد، یا با هم خیلی رفیق‌اند یا نیستند، یا اول جوش‌خوردن رابطه‌شان است، یا به وقت پختگی رسیده‌اند، یا دارند دست و پا می‌زنند برای نگه داشتنش‌.

می‌شود مثلا همین بیست و پنج بهمن خودمان باشد و من صابون به دلم زده باشم و عروسک‌های خرسکی قرمزم را از در و دیوار مغازه آویزان کرده باشم، می‌شود دو نفر بیایند تو و یکی‌شان سر دیگری داد بزند که» ولنتیاین یا هر کوفت دیگه‌ای، مهم اینه که این رابطه با این مسخره بازیا دیگه زنده نمیشه.» (دیالوگ را حال کردید؟!) بعدش تخیل من خود به خود برای ساختن قبل و بعد ماجرا شارژ می‌شود.

یا مثلا دخترک با چشم‌هایی که مثل ستاره می‌درخشند بیاید تو و با آن انگشت‌های ظریف و دقت بی‌حد و حصرش یک عطر خوشگل بخرد و کادو پیچ کند و بگذارد توی کیفش و برود، بعد من ده سال دیگر دخترک را تصور کنم و این‌که چه شکلی شده است و این که آن کسی که او برایش کادو خریده ده سال دیگر در چه فاصله‌ای از او خواهد بود.

زن و شوهرهای جوان را ببینم و از جملات کوتاهی که با هم رد و بدل می‌کنند یا در نوع انتخاب‌های شان دقیق شوم، اگر راه بدهند هم‌صحبت‌شان شوند و رزق سوژه‌ای‌ام را ازشان بگیرم. یا برگشتن‌های چندسال بعدشان را ببینم، با دوتا بچه لپ‌گلی تخس که وقتی از در می‌آیند تو زیر لب بگویم:خداوندا! از مغازه‌ام محافظت کن!

یا روزی برای یکی از مشتری‌هایم منبر بروم و بگویم: «آدم‌ها وقتی شادند، وقتی محبتی در دل‌شان هست برای هم هدیه می‌گیرند. حالا ولنتاین یا سپندارمزگان، عید نوروز، روز تولد یا هر روز دیگری، مهم این است که آن محبت واقعی باشد و اگر واقعی است ازش طوری پاسداری و پرستاری کنند که به جای خوب و معقولی برسد.»

بعد مشتری‌ام جنبه این حرف‌های شعاری کلیشه‌ای را نداشته باشد و قلدر بازی دربیاورد و بادمجان پای چشم هم بکاریم و فیلم اکشن شود!

جدای از شوخی، رؤیای داشتن مغازه هنوز هم با من هست، قول می‌دهم فروشنده خوبی باشم، مایه تیله داشتید پایین همین مطلب اعلام آمادگی فرمائید. چه معلوم شاید با این کارتان خدمت بزرگی به ادبیات معاصر کشور کردید.

شاید در جشنواره فیلم فجر چند سال دیگر فیلمی اکران شود و سیمرغ بگیرد که قصه‌اش از دادن آگهی در یک مجله دخترانه شروع شود و لوکیشن اصلی‌اش یک فروشگاه باشد که سرمایه‌دارش یک بابا لنگ دراز است و فروشنده‌اش یک عدد شادی رمضانی ِ جودی ابوت طور! که به جای فعال‌بودن کودک درونش، خودش کلا کودک درون است و ….

راستی! تا پایان عمر این ستون چیز زیادی نمانده، خیلی سخت نگیرید. عزت زیاد!