سلام
اول:
دیروزتان مبارک
عید خوبی بود، ما که پررو پررو ایستادیم در محضر حضرت رسول و عیدی خواستیم. با چشم پرآب و دل شاد، با صلوات و تحیت و شیرینزبانی، با اشک و برق چشم.
دست به دامان شدیم و خواستیم عیدی امسال، برگشتن امام موسی صدر باشد.عیدی خوبیست. خواستید شما هم دست به دعا شوید، مهربان است، دعای دلهای به هم گره خورده را رد نمیکند.
خلاصه که یک گوشمان به شبکه خبر و تحولات منطقه و دیوانه بازیهای قذافی بود، یک چشممان به وب سایتهای خبری، آن یکی گوشمان به گپ مهمانهای روز عید و آن یکی چشممان به شیرینیهای روی میز. به قول شاعر یک دست جام باده و یک دست زلف یار/ پس من چگونه بلاگچهام را آپ کنم؟
دوم:
به امید یه هوای تازهتر، زده بودیم با دوستی به جاده و سفر. پشت رول نشسته بود با دست فرمان بیستی که دارد، وسط راه یک عدد پژو یکجور غیر عادیای پیچید جلوی ماشین جلویی ما که نزدیک بود خدا رحم کند! ماشین جلویی توانست کنترل کند و اتفاقی نیفتاد، وقتی ما از پژو سبقت گرفتیم و ازش گذشتیم دوستم دستش را گذاشت روی بوق و ممتد بوق زد، باز هم بوق زد، چند بار دستش را گذاشت روی بوق و همین طور زد. گفتم بابا بسه دیگه حالا! جلوی ما که نپیچیده، اتفاقی هم نیفتاده، گفت باید آبروش بره! تا دیگه اینطوری نپیچه جلوی کسی، بفهمه که کارش زشت بوده و مردم حالیشونه!
حرفش جالب بود. ذهنم از ماشین و جاده و بوق رفت به زندگی روزمره خودمان. دیدم چقدر کم ازین بوقها میزنیم.
ذهنم رفت به خودم که همین دیروزش باید یک جایی ازین بوقها میزدم و نزدم. دیروزش یک آقای مهندسی را دعوت کرده بودیم که آموزش یک مبحثی را به گروه بدهد. پاورپوینت خوبی تهیه کرده بود و با کمک آن ارائه میداد. ازش خواستیم که فایل پاورپوینت را به ما بدهد که به هر دلیلی گفت نه، این برای خودم است. کاری به این ندارم که اگر فایلش را با ما قسمت میکرد بیش از آن که به نفع ما باشد به نفع خودش بود. اما وسطهای کلاس وقتی برای استراحت رفته بود گشتی در محوطه بزند چند نفر که از قضا خیلی هم ادعایشان میشود فایل را از لپتابش برداشته بودند.
وقتی با چشمک و افتخار تعریف میکردند من باورم نمیشد، چشم هام گرد شده بود، دزدی کرده بودند و افتخار هم میکردند! اینجا جایی بود که من باید بوقم را میزدم، بلند هم میزدم، ممتد هم میزدم، تا بفهمند زشتی کارشان را، تا بفهمند که دزدی الان دیگر فقط از دیوار خانه مردم بالا رفتن نیست.
من فقط گفتم که اگر به جای آنها بودم همچین کاری نمیکردم و این خیلی واکنش ضعیفیست. خلاصه که از آنروز دارم به بوقزدن فکر میکنم، به آژیر کشیدن بهموقع!
سوم:
بازار را دیدهاید؟ هجوم خرید استارت خورده است، اسفند یکجورهایی دقیقه نود است! هیچوقت نفهمیدم چرا مردم در اسفند اینقدر هول میزنند، اینقدر میخواهند همه کارها اعم از دکتر رفتن، خانه تمیز کردن، خرید کردن، فریزر را پر کردن و چه و چه …همه را در این اسفند به اتمام برسانند، مگر روزهای بعد از نوروز روز خدا نیستند؟
این کارها خیلی دل خجستهای میخواهد، ما که عجالتاً باید بشویم عمله یا کوزت یا چیزی در همین مایهها، دستمال به سر ببندیم و تمامقد در خدمت فرمانده خانهمان باشیم، از چارپایه بالا برویم و با شویندهها محشور شویم. تخلف هم کنیم مورد غیظ و غضب مادرانه قرار میگیریم، حلالمان کنید، جوان خوبی بودیم.