«مرا به نام کوچکم صدا بزن» وبلاگ شخصی «فاطمه کیا» است که در حال حاضر در رشتهی کارشناسی علوم کشاورزی در دانشگاه پیام نور مشغول به تحصیل است.
او وبلاگنویسی را از آذر ماه سال ۸۶ با همین وبلاگ و در پرشینبلاگ شروع کرده است. منتها این وبلاگ از ابتدا تا به امروز سه بار تغییر عنوان داده که نام فعلی وبلاگ، سومین نام انتخابی فاطمه برای وبلاگش است.
در وبلاگش از هر موضوعی مینویسد و تا حد زیادی موضوعات وبلاگش واقعی است. خودش به پستهای مربوط به اردوی جنوب ۸۸ بیشتر علاقهمند است. پستهایی که با گریه آنها را نوشته است.
از نکاتی که در نگاه اول برای خواننده سوالبرانگیز است، نبود آرشیو دراین وبلاگ است. فاطمه در جواب این سوال میگوید:«بهنظرم نیازی به آرشیو نبود. احساس کردم بعد از چند وقت از نوشتههای خودم بدم میآید و پیش خودم میگویم چه چیز بیخودی نوشتم. به همینعلت و برای اینکه این جمله را خواننده نگوید، آرشیو را برداشتم»
یکی از نقاط قوت وبلاگش عکسهایی است که خودش گرفته و آنها را بهعنوان تصویر پستهایش استفاده میکند که به گفتهی خودش عکاسی را نه به صورت حرفهای که به صورت کاملا آماتور و بیشتر شبیه به عکس بازی دنبال میکند.
از پستهای پرطرفدار وبلاگش میتوان از پست « نامه ای با دو کلمه: شهید گمنام» نام برد. خودش درباره این پست میگوید:
«آن پست برای اسفند ماه سال ۸۸ بود و زمانی بود که خیلی در گوگلریدر فعال نبودم و نمیتوانستم از بازخوردهایش در فضای مجازی باخبر شوم.
عکسها مربوط به قبر یک شهید گمنام داخل حوض مقابل حسینیه شهید همت در پادگان دوکوهه است. قبلا زیر آب زیاد عکس انداخته بودم اما این از همه برای خودم دلنشینتر بود و خوشحالم که خیلیها هم از این عکس خوششان آمده بود.»
مخاطب و تعداد بازدیدهای وبلاگش برایش مهم هستند اما نه آنقدر که هر روز آمارش را چک کند. اما اگر روزی تعداد بازدیدهای وبلاگش به صفر هم برسد باز هم به وبلاگنویسی ادامه خواهد داد.
وبلاگنویسی را تا جایی که بتواند ادامه میدهد و در سال جدید هم تصمیم دارد اگر وقتش را داشته باشد وبلاگش را فعالتر کند و البته با توجه به اینکه اخیرا به جرگه متاهلین نیز پیوسته شاهد مطالبی با دغدغه روزهای تأهل هم از او خواهیم بود.
فاطمه کیا در پایان دربارهی اسم وبلاگش نیز میگوید:
«مرا به نام کوچکم صدا بزن» تکهای از شعر مرحوم عمران صلاحی است:
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفتهی مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن.
که البته این به علاقهی زیاد من به اسمم هم بر میگردد!
در یکی از پستهای وبلاگش میخوانیم:
رفتم روسری بخرم. همهی روسریها اندازه کف دست. خیلی دقیقتر بخواهم بگویم به عرض سه وجب و طول سه وجب و چهار انگشت. یعنی قسم خورده که یا از پشت سر موهایت را برات بپوشاند یا از جلوی سر و نه هر دو باهم.
– آقا اینا چرا اینقدر کوچیکه؟
– خانوم اینا جدیده. مد شده دوباره.
– خب از اون قدیمیترها برام بیارید.
از قدیمیها میآورد. لازم نیست وجب کنم. ظاهرش میگوید: عرض سه وجب و چهار انگشت و طول چهار وجب. فرقی با قبلی نداشت. بس که گزینه برای انتخاب داشتم کلافه شدم!
نگاهم را حتی به شالها هم برنگرداندم. چون عرض آنها هم محال بود بیشتر از چهل یا پنجاه سانت باشد.
انبوهی از پارچه تن مانکن اولی…یک متر و بیست سانت مانتو تن مانکن دومی…
– آقا اینا مانتوئن؟
میخندد: بله تقریبا!
– یه مانتویی که واقعا مانتو باشه دارید؟
سایز n را هم که میآورد باز به xxsmall بیشتر شباهت دارد.
و ایضا همین برنامه سر خرید شلوار…
چقدر خوب که باز یه چادری هست که بتوانیم ایرادهای بازار را به لطف چادر روی سر بپوشانیم.
میترسم بعد از این، تور مشکی (با تراکم ۱%) را به جای چادر مشکی به بازار بیاورند یا مثلا بیشتر از دو متر پارچه چادری نفروشند که نکند خدایی نکرده چادر سر آدم یه کم گشاد باشد. ای کاش موقع خرید لباس پسر بودم.