هرچه فکر میکنم میبینم تمام خاطرات شیرین من از نوروز برمیگردد به روزهای کودکی. اصلا به نظرم نوروز و عید مال بچههاست که زیاد درگیر آداب و رسوم و قوائد آدم بزرگها نیستند…
قصهی لباس نو و تخممرغ رنگی و ماهی قرمز تُنگ و سبزه و عیدی گرفتن و…فقط با بچهها قشنگ است. نوروز بچگیهای من مثل تمام خاطرات قشنگ دیگرم در زادگاهم گذشت. شیراز شهر بهارنارنج، که قطعا نوروزش و بهارش با همه شهرهای این سرزمین فرق دارد…
یادم هست همیشه خدا بعد تحویل سال وقتی مراسم بوسیدن و عیدی گرفتن و صد البته چک و چانه زدن بر سر میزان عیدی تمام میشد لباس نوها را تنمان میکردیم وبه امر مامانخانوم راه میافتادیم به سمت گلزار شهدا…حالا که فکر میکنم میبینم عجب مامان مثبتی داشتیم که اولین دیدار سالمان را با شهدا گره میزد..
حالا بگذریم از اینکه این زیارت شهدا برای خودش یک پا اردوی راهیان نور بود. مامان معمولا تلاش میکرد بیوگرافی شهدایی را که بیشتر از بقیه میشناخت برایمان تعریف کند. فقط من هیچوقت نمیفهمیدم که چطور بحثهای مامان درباره شهدای شیراز دست آخر به شهید بهشتی و رجایی و باهنر و مفتح و بقیه شهدای انقلاب ختم میشود. خب البته وقتی مادر آدم معلم باشد یک همچین چیزهایی دور از انتظار هم نیست… بگذریم.
بعد راهمان را کج میکردیم و میرفتیم سراغ عزیزترین کسی که توی تمام عیدها جایش میانمان خالی بود .. یک گلدان شمعدانی هدیه نوروز هر سالمان بود به پدری که لبخندش هیچوقت بینمان نبود.
مراسم زیارت شهدا و اهل قبور که تمام میشد نوبت به خانه پدربزرگ میرسید. ما که میرسیدیم تقریبا همه آمده بودند؛ خالهها، داییها و نوهها…
میرفتیم چهارتایی عین بچه مودبها مینشستیم جلو آقاجان و اصلا هم شیرینیهای خانگی و آجیل بوداده خانومجان برایمان مهم نبود… هی وول میزدیم و تکان میخوردیم و هر ۴تایمان چشممان به دست آقاجان بود که کی به سمت گوشه تشکچهای که همیشه رویش مینشست دراز میشد و دویست تومانیهای تا نخورده را بیرون میکشید و برق شادی را مهمان چشمهایمان میکرد…
عیدیهایمان را که میگرفتیم ژانر «بچههای مودب بودنمان » هم تمام میشد … از دویدن توی پنجدری خانه مادربزرگ و آببازی با آب حوض وسط حیاط و غذا ریختن برای ماهیها گرفته تا سرک کشیدن به پستوی خانه پدربزرگ و دستبرد زدن به مخزن آجیلها و شیرینیها، بخش بعدی داستان بود که تا وقت ناهار مشغولمان میکرد.
سر ظهر همین که صدای الله اکبر بلند میشد اهل خانه اولین نماز جماعت خانوادگی را برپا میکردند.. حالا بگذریم از اینکه عطر کلم پلوهای شیرازی و کوفته سبزیهای خانومجان که همه پنج دری را پر کرده بود برای هیچکس هوش و حواس نمیگذاشت.
من عاشق سفرههای ناهار روز عید خانه پدربزرگ بودم … همان سفرههای بلند و طولانی که مجبور میشدیم بخاطرش درهای بین اتاقها هم را باز کنیم تا همه اعضای خانواده سر سفره جا شوند. اینطوری بود که من هرچه فکر میکنم میبینم تمام خاطرات شیرین من از نوروز بر میگردد به همان روزهای کودکی.
همان وقتهایی که همه بودند؛
پدربزرگ بود
مادربزرگ بود
پنج دری بود
و عشق …
که همه ما را به هم پیوند میداد.
همین!
سلام
عید شما مبارک
این مطلب بهاریه سایت چارقد در قسمت مطالب برتر سایت «لینکزن» بازنشر داده شد.
سال نویتان مبارک