خب همانگونه که مستحضر هستید و هستیم بهار خیلی خوبی و حسن دارد.عاشقها بهار را دوست دارند. شاعرها بهار را دوست دارند. بچهها بهار را دوست دارند. سبزهها بهار را دوست دارند. شاخ خشک درختان بهار را دوست
دارد. مغازهدارها بهار را دوست دارند.
من هم بهار را دوست دارم بیشتر بهخاطر خانهمان که رنگ تمیزی به خودش میگیرد. بهخاطر ظرفهایی که خاک خوردهاند و آسم گرفتهاند. به خاطر روغنهایی که به دیوار آشپزخانه ماسیدهاند؛ بهخاطر زیر تخت که موریانهها شهر بازی راه انداختهاند. بهخاطر فریزر که کشوهایش شدهاند شهر بی سکنه! بهخاطر یخچال. بهخاطر تارعنکبوتها که بساز و بفروشی راه انداختهاند کنج دیوارها.
بهخاطر اینکه بهار همه اینها را از بین میبرد. که پاک میکند خانه را از هرچه کهنه و کثیف و شکسته… که برق میاندازد به همهی زندگی آدم و رونق میدهد به یخچال و متعلقات.
اگر بهار نبود خانهها کپک میزد و کلا باید قیدش را میزدیم. مریم پیام داده بود که:»توی خانهتکانی امسال من را بیرون نندازی یهوقت! قول میدهم جای زیادی نگیرم.»
بهار را بهخاطر سادگیهایش دوست دارم. به خاطر اینکه آدم را یاد عزیزترینهایش میاندازد. یاد چشمانتظاریهایش …یاد دلدادگیهایش. بهاری را دوست دارم که دل آدم را هم برق بیندازد. بزداید از هرچه کهنه و کثیف و شکسته. رها کند از هرچه خاطره درب و داغان.
از هرچه «او نباید چنین میکرد». از هرچه «من چرا باختم؟». از «کاشها…». از «مردهشور ریختش را ببرد ها». از دماغ فیل افتادنها. یادم باشد بارهای سنگین و اضافی که شانههای روح را کبود میکنند بگذارم زمین در خانه تکانی امسال … اینطوری شاید به آن سبزترین بهار وعده داده شده قدمی نزدیکتر شوم.
دقیقه نود است و من طبق معمول خیلی کار دارم. قربان صفای وفای تان؛ عید همهی چارقدی ها مبارک.