شبیه عدد یک بود؛ باریک و لاغر مردنی! ولی دوستش شبیه پنج بود؛ تپل مپل و بامزه!
خبرنگاری که ریاضی خوانده باشد همه را شکل اعداد و فرمول میبیند! جلو رفتم کارتم را نشان دادم و گفتم: «ببخشید! میشه وقتتون رو بگیرم؟!»
عدد یک نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت: «ببخشید اگه وایسم، اونا حالمو میگیرن! بیخیال! این همه آدم!» نگاهی به جایی که او اشاره کرده بود انداختند. مأمورین گشت ارشاد سر چهارراه ایستاده بودند. همانجا ایستادم نگاهشان کردم. جوانهایی که از کنار آنها رد میشدند حسابی سر به زیر بودند؛ از چند متر جلوتر به وضعشان میرسیدند، موهایشان را میپوشاندند، لباسشان را مرتب میکردند، جوراب میپوشیدند!
دستی به شانهام خورد. پشت سرم را نگاه کردم. عدد پنج بود. لبخند زد. گفت: «خانومی! قند دارید؟!»
با تعجب گفتم: «نه! ولی توی خانوادهمون سابقهاش هست. چطور؟! شما پزشکاید؟!»
عدد یک گفت: «برو بابا! شادی بیا بریم. این تو باغ نیست!»
من دو تا قند بیشتر نمیشناختم. اگر منظورش دیابت نبوده حتما… قدمهایم را تندتر برداشتم و گفتم: «شادی خانوم! … خانومی!»
سرش را برگرداند. بسته قند و چای کیسهای را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم: «ناقابل! روزه بودم نخوردم. قسمت شماست. راستی چطور تو این هوا هوس چایی کردید؟!»
عدد یک جلو پرید و گفت: «بده من قندو!»
با عجله قند را از دستم قاپید. روی ناخنهایش کشید. از صدای خشخش این کار چندشم شد. آدرس را از کیفم درآوردم. سرم را نزدیک باجهی بلیطفروشی بردم و گفتم: «آقا چطوری میتونم برم؟»
مرد حتی سرش را بلند نکرد. غرغرکنان گفت: «به من چه! مگه کاغذ رو نخوندی؟ ما که اطلاعات نیستیم. آخه تو…»
از باجه دور شدم. دو نفر پابهپای من میآمدند. قدمهایم را تندتر کردم. با صدای کلفتی گفت: «خانومی در رکاب باشیم! کجا تشریف میبرین؟ یه بستنی بخوریم بعد!»
از این تندتر نمیتوانستم راه بروم. نفسم بند آمده بود. یکی از آنها گفت: «ایول! حامد ایول!»
دیگری گفت: «ایول به خودت قناری!»
اما اولی حسابی دستپاچه شده بود. از صدای تق معلوم بود که زده پس کلهی دوستش! من که نگاهشان نکردم زده یا نه! ولی آن یکی داد زد: «هو! چته!»
اولی گفت: «بابا میگم ایول! گشت ایول! اونوره بدبخت شدیم!»
ماشین جلوی پایمان ترمز کرد. خانومی چادری پیاده شد. نگاهی به من انداخت و گفت: «مزاحمت شدن؟!»
سرم را به علامت «نه» تکان دادم. شاید چون دلم برایشان میسوخت. مرد از ماشین پیاده شد. دفتری را جلوی دو نفر گذاشت و گفت: «بنویسید! آدرس اون آرایشگاهی رو که موهاتون رو اینجوری خروسی زده!»
نگاهشان کردم. راست میگفت. شبیه دو تا جوجهخروس بودند. شاید هم شبیه نماد انتگرال! نه؛ یکیشان سیزده بود، آن یکی نه وهفتاد و پنج صدم! از آن نمرههایی که اگر بگیری حالت بههم میخورد.
مأمور گشت نگاهی به سیزده انداخت و گفت: «این تیشرت چیه پوشیدی؟ میدونی این کلمه که روش نوشته یعنی چی؟!»
سیزده خندید و گفت: «به من چه که یعنی چی!»
مرد نگاهی به من انداخت. سرش را نزدیک گوش سیزده برد. هرچه تقلا کردم، صدایشان را نشنیدم. سیزده کنار جوی نشست و گریه کرد. چیزی به نه وهفتاد و پنج صدم گفت. حال و روز او هم فرقی با سیزده نداشت. هرچند نمرههای خوبی نبودند؛ اما مرد بودند. گریهی مردها همیشه تأثر برانگیز است.
کاغذ را جلوی زن گرفتم و گفتم: «میدونم وظیفهتون نیست؛ اما میشه راهنماییم کنین!»
زن نگاهی به کاغذ انداخت. کارتم را جلویش گرفتم و گفتم: «خبرنگارم! اینم مجوزم. اتفاقا موضوع گزارشم امنیت اجتماعیه!»
زن لبخند زد و گفت: «راهی نیست. یه چار راه بالاتر. ما هم اونجا میریم. نمیخوای تو گزارشت از ما چیزی بنویسی؟! بیا بالا تو راه با هم حرف میزنیم.»
در را که باز کردم، عدد یک را دیدم که با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد. از آن موقع تا حالا توی سوپری بودند. به شانهی دوستش زد و گفت: «شادی اینو دیگه برا چی دستگیرش کردن؟ ببین چقدر الکی الکی گیر میدن!؟»
یعنی چی گفتن به سیزده و نه و هفتاد و پنج صدم؟
نپرسیدین؟
عالی بود …
خواندنی و جذاب …
یاعلی(ع)