از بس توی مغازهها سرک کشیدم، خسته شدم. این مغازه به آن مغازه. این طبقه به آن طبقه. نمیدانم همهی خانمها وقتی میخواهند کفش بخرند، اینقدر سرگردان و خسته میشوند؟
همه اینها یکطرف؛ این کاغذهایی که جلوی ورودی مغازهها چسباندهاند یک طرف! آینهی دقّم شدهاند. منهم که وسواس خواندن دارم، حتما باید به هر مغازهایی که وارد میشوم، این کاغذهای بیروح a3را بخوانم. یکی نیست بگوید آخر آدم حسابی! خب روی همهشان که یک جمله نوشتهاند، چرا هی به هر کدام میرسی میخوانیاش؟
نوبت مغازه بعدی است. اینجا پر از تنوع است از شکل و طرح گرفته تا اندازه و رنگ. بهخاطر همین است که من عاشق مرکز خرید گلستان پونک هستم. وارد میشوم با اینکه درو دیوار مغازه پراست از کاغذهای حراج چند درصدی و تبلیغات ارزانفروشی، ولی من باز هم چشمم به همان کاغذ سفید A3 بیروح میافتد که رویش نوشته شده: «از پذیرفتن خانمهای بدحجاب و بیحجاب معذوریم «
سعی میکنم، توجه نکنم و بیخیال از کنارش رد شوم. انگار اصلا ندیدمش، مثل همهی آنهایی که نمیبینندش، انگار آن جمله را نخواندم،
انگار نه انگار تنها خانم باحجاب این حوالی منم! کد چند تا از کفشها را از پشت ویترین پیدا میکنم و حفظ میکنم و تا یادم نرفته تند تند به مغازهدار میگویم، آنها را برام بیاورد.
یکی رنگش خوب نیست. آن یکی سایزم نیست. یکی هم که هیچ مشکلی ندارد فقط با کیفش میدهند. فروشنده میگوید: «این کیف و کفش ست همن. اگه کفششو میخوای باس کیفشم ببری»
کیفش را دوست ندارم. اصلا دوست هم داشته باشم، پولش را ندارم. یک کفش دیگر انتخاب میکنم. قبل از این که کفش را بپوشم، در دستانم خوب زیر و رویش میکنم. این یکی پاشنه تخممرغی است، کَفَش را نگاه میکنم عین آینه میماند، صاف صاف! کفش را بدون اینکه امتحانش کنم به فروشنده پس میدهم.
«چی شد خانم؟ خوب نبود؟» «نه آقا، کف این خیلی صافه. میترسم سر بخورم»
فروشنده کفشها را به پاکتهایشان بر میگرداند. میخواهم از مغازه بیرون بروم که باز هم آن کاغذ روی دیوار را میبینم. انگار اصرار دارد هی خودش را به من نشان دهد. زود سرم را پایین میاندازم تا نبینمش ولی صدایی از درونم آن جمله را دوباره میخواند. دیگر طاقت نمیآورم، به فروشنده میگویم: «چرا اینو چسبوندین اینجا؟»
فروشنده که نمیتواند غافلگیریاش را انکار کند، با چشمانی گرد و متعجب و با صدایی که ترس در آن به وضوح شنیده میشود، میگوید:»چی فرمودین؟»
سوالم را دوباره تکرار می کنم. -«خانم، من که نمیتونم مشتری رو راه ندم تو مغازه. میتونم؟ خب ما هم کاسبیم دیگه…»
– «اصلا منظورم این نیست که شما خانمهای بد حجاب و راه ندی توی مغازت. منظورم اینه که چرا این کاغذ و چسبوندین به اینجا؟ اصلا چرا همه مغازههای پاساژ این کارو کردن؟»
– » خب داریم کاسبی میکنیم. اگه میخوایم اماکن بهمون گیر نده و توبیخ و جریمه نشیم باید این کاغذو رو دیوار مغازمون داشته باشیم»
دلم می خواهد بهجای اینکه دنبال کفش بگردم، دوره بیافتم در مغازهها و یکی یکی آن کاغذها را از دیوار همه مغازهها بکنم. دارم همینطور توی دلم غرولند میکنم که یکهو صدایی از درونم میگوید تشکر آقایون دولت. دست مریزاد که اینقدر قشنگ و با ظرافت کار فرهنگی میکنین! «
با خودم تکرار میکنم: «تشکر آقایون دولت! تشکر آقایون دولت! این حتما تیتر خوبی میشود. شک ندارم.»
جالب بود ولی این بدحجاب ها باید یه جایی سرشون به سنگ بخوره تا حالیشون بشه
کاش این کاغذا افاقه ای هم میکرد
در همین رابطه در وبلاگ «وَوَاعَدْنَا مُوسَی ثَلاَثِینَ لَیْلَةً»
http://301040.blogsky.com/1390/03/08/post-694
سلام بسیار زیبا و تاثیر گذار