قضیه مربوط میشه به یک روز صبح، یک روز صبح خیلی معمولی که نشسته بودم یه جای دنج و دور از دسترس همگان، نه توی یه دکان نجاری بلکه توی یه بیمارستان دولتی اون پایین پایینای شهر. خلاصه اینکه نشسته بودم و سرمو مثه چی فرو کرده بودم توی یه کتاب قطور، یکی از همونایی که تو فیلمای اول انقلاب هرکی از جلوی سر در پنجاه تومنی دانشگاه رد میشد، یکی دستش بود و همه فکر میکردند اه یارو چقدر حالیشه که چشتون روز بد نبینه.
نه. یعنی اول گوشتون روز بد نبینه. یه صدایی تو مایههای صدایی که دوبلورای فیلمای قدیمی واسه گنده لاتا میذاشتن صدام کرد. سرمو که بلند کردم دیگه حالا چشتونم روز بد نبینه. تصور کنید یه آقای بزرگ، خیلی بزرگ؛ یعنی قد دومتر، چارشونه تیریپ بدنسازی، دست به سینه وایساده بود بالای سر من و داشت منو صدا میکرد.
من پریدم که نه، از جام جهیدم و ایستادم و تازه چشمم به جمال نفر دومم روشن شد. بله خانوم اون آقا بود. یک خانوم خیلی ظریف و نحیف و کوچک با یه طرز لباس پوشیدن و آرایشی که مثلا مربوط به دههی چهل شمسی بود یعنی همون زمان که خانوما روی مینیجوپ چادر گلگلی میپوشیدن. من منظورم اصلا نقد رفتارهای اجتماعی مردم نیست فقط توصیف شرایطیه که بود.
داشتم میگفتم خانوم اون آقای تنومند اونقدر ظریف و نحیف بود که تا میدیدیش بلافاصله یاد سفید برفی میافتادی. البته من کارتونشو گفتم چون تو فیلمش، سفید برفی تنها چیزی که نداشت ظرافت بود. خانومه موهاشو چتری گذاشته بود و یک کت و دامن خوشرنگ پوشیده بود بهمراه یه کفش صدا در بیار. گونههاشو دایرهای صورتی کرده بود یهجوری که من هرچی فکر کردم ببینم شمارش چنده نتونستم و نتیجهگیری کردم احتمالا با رژ لب اینکارو کرده بود و از رنگ رژلب چی بگم آخه از اون رنگا بود که من تو عروسی صدبار با خودم کشتی میگیرم که همچین رنگیو استفاده کنم و از همه جالبتر اینکه خانوم چادرم داشت؛ نه این یه صحنه از فیلم گنج قارون نیست
همین دوره زمونهی خودمونه؛ خوب به نظر من که حجاب جالبی بود. آدمو یاد بازیگرای فیلمای هالیوود میانداخت که توی یه متر برف پالتوی پوست ده کیلویی میپوشن با دامن بالای زانو. انصافا آقاهه آخر مرد بودن بود و خانومه آخر زن بودن ومن حیرون مونده بودم که این همه دانشجوی روپوش سفید تو بخش چهجوری منو اینجا پیدا کرده آخه. کلی سعی کرده بودم یه جایی بشینم که دنج باشه، خوب حتما دنج نبوده دیگه. خلاصه اینکه وقتی که آقاهه سوالشو مطرح کردم کاملا متوجه شدم. بله ایشون با یه صدایی که قبلا توضیح دادم ازم سوال فرمودن که: خانوم دکتر تو این بخش زنانتون مرد جماعتو که را نمیدن نه؟
من خب اولا به خودم مسلط شدم چون تن صداش واقعا ضربان قلبمو افزایش میداد و بعد با اعتماد به نفس تمام گفتم کلا به جز خانوما که زنن کسی رو راه نمیدن و تو اون لحظهی خاص صرفنظر کردم از گفتن اینکه بالاخره توی مرکز آموزشی درمانی، دانشجوی پسرم داریم دیگه. یعنی در واقع جرأت نکردم بگم و بعدش اون خانوم و آقا رفتن و دقبقا روبروی من نشستن رو صندلی و منم نشستم همونجایی که بودم. مثلا سرم تو کتاب و دارم درس میخونم اما درواقع داشتم نتیجهگیری میکردم که احتمالا چون من یه خورده قیافم متشرعتر بوده آقاهه به این نتیجه رسیده که مسایل زنان و این حرفارو از من بپرسه امنیتش بالاتره.
توی همین فکرا بودم که سایه آقاهه افتاد روی نوک کفشم و سرمو که بلند کردم سوال فرمون که ببخشید فلان دکتر میان امروز گفتم بله. گفت میشه بش بگی اسی سبیل اومده. من غرق در حیرت و تعجب جواب دادم من اجازه ندارم. به منشی بگید. دوباره گفت قرار داشتیم با هم و خانوم دکتر شما بگو بهش، سه سوته اینجاس این استادتون… و رفت و نشست سرجای اولش.
و من دوباره شروع کردم به فکر کردن. اول به رابطهی استاد و این آقای اسیسبیل. آخه شما که این استاد ما رو ندیدین. نمونهی کامل یه مرد لطیفه، اینقدر که اگه از پشت سر بلند صداش کنید قلبش به تالاپ تلوپ میفته. همش با خودم فکر میکردم که شاید اسیسبیل یه جایی مثلا جون استاد و نجات داده و با خودم میرفتم تو حال و هوای داستانای مصطفی مستور و مساله دومی که ذهنمو مشغول کرده بود.
خانوم اقا اسی دقیقا مثه سایهی آقا اسی رفتار میکرد. مثلا وقتی آقا اسی بلند میشد تا بیاد یکی دیگه از زنجیره سووالای غیرتیشو از من بپرسه، اونم بلند میشد و پشت سرش میاومد. درست پشت سرش؛ انگار یهجوری پاشو هم جای پای آقا اسی میگذاشت. وقتی شوهرش حرف میزد و به من نیگا میکرد، اونم به من نیگا میکرد و تا آقا اسی چشاشو مثه لوطیا مینداخت زمین، اونم دیگه نیگام نمیکرد.
انگار زندگیشون اینقدر مشترک بود که از حواسشونم به یک اندازه استفاده میکردن. زن مثه عروسک خیمهشب بازیای بود که نخاش تو دست آقا اسی بود. راستشو بخواهید یک کم عصبی شده بودم. همهی سوالای آقا اسی در مورد خانومش بود و من متعجب بودم چرا خودش سوالاشو نمیپرسه.
حالا که نمیپرسه چرا راه میفته دنبال شوهرش. توی همین فکرا بودم که استادمون سراسیمه از راه رسید. طی سه سوت. اسی راست گفته بود. وقتی استاد، سوال از خانوم آقا اسی میپرسید، اسی جوابو از خانومش میگرفت و تحویل استاد میداد. دنیای این زن و مرد چه همپوشانی بزرگی داشت.
توی این فکرها بودم که آقا اسی به من اشاره کرد و به استاد گفتن که من کلی از سوالاشو جواب دادم و ازم تشکر کرد و من دوباره رفتم توی فکر که خانوم و آقای اسی چهجوری به تفاهم رسیدن. آن صدای مرمری و لپای گلی و کفشای تقتقی چه جوری با بازوهای تنومند خالکوبی شده و یقهی بازو زنجیر و صدای رعبانگیز یه جا جمع شده.
بعد یه لحظه تو ذهنم جای خانوم آقا اسی رو با یکی از دوستای مامی رز توی کتاب اسکار و بانوی صورتیپوش عوض کردم و دیدم چه افتضاحی بار میآید. راستش را بخواهید این خانومای محترم همین دوستای مامی رز را میگویم کشتیگیر بودند.
آنهم کشتی کچ. شماها هم با من همفکرید نه؟ همینجوری بهتر است. در و تخته جورند. بعدش استاد یک معرفینامه نوشت برای بخش زنان و به من گفتن که چون آقا اسی از دوستان خوب من هستند تا اونجا یعنی بخش زنان همراهیشون کنم. به اینکار میگن استیودنت ابیوز. اما من کشته رفتارهای این زن و مرد شده بودم پس قبول کردم.
خانومه آقا اسی رفت توی بخش زنان و قبل رفتنش یک کیف زنانهی خیلی کوچک که شبیه گل رز بود با کلی سنگ و ملیله و چیزای براق دیگه روش از زیر چادر توریش درآورد و داد دست آقا اسی. خیلی جالب بود آقا اسی پشت به در بخش زنان، تنومند و با قدرت ایستاده بود مثل یک نگهبان.
دست بهسینه و یک کیف زنانه کوچک شبیه گل رز را انداخته بود توی مچ دستش و من توی دلم خدا خدا میکردم که یکهو سر و کلهی یکی از اینترنهای مرد زنان که هیچوقت هم نیستند همین حالا پیدا نشود.
آقا اسی دوباره آمد به سمت من. احتمالن سوال جدیدی برایش مطرح شده بود. آدرس بوفه رو میخواست و با اینکه آدرس دادنم افتضاحه ولی سعی کردم دقیق و درست آدرس بدم و دوباره رفتم توی فکر. فکر کردم بد نیست دوباره یکسری به کتاب تاریخ جهانم بزنم، آخه یادم رفته بود.
یادم رفته بود که مردها بمب اتم رو ساخته بودن یا نه که ما زنها به این نتیجه رسیدیم. مگر چی کمتر از مردها داریم و افتادیم دنبال کسب علم و دانش. یادم رفته بود که علت رخت بربستن حیا و عفت از جامعهی اروپا از تبعات صنعتیشدن بود یا از برکات کلیسا. یکسری هم به کتاب جنس دوم بزنم بد نیست. یادم بیاید ما خودمان خواستیم که اینقدر پیشرفت کنیم که نصف کرسیهای علمی و سیاسی را بگیریم اما کرسیهای تربیت فرزندانمان را از دست بدهیم یا مردها علتش بودند.
استارت این قطار را مطمئنم مردها زدند. مردهای کوتهفکری که ما را از حقوق خودمان هم محروم میدانستند. مردهایی که ما را اضافهی گل خوشان میدانستند و ما سوار شدیم فقط برای بدست آوردن چیزهایی که حق مسلم هر انسانیست. جدای از جنسیت، حالا ما همه چیز داریم، مدرک، شغل، کرسی علمی، پستهای بالای سیاسی اما حالا مساله سرعت این قطار لعنتیست.
قطاری که ایستگاه آخرش به فمنیسم میرسد. به آرامش اما در حباب نه به هدف آفرینش و آرامش در کنار هم. خیلی از ماها هنوز هم نمیدانیم مقصد این قطار پر سرعت کجاست و تنها از این سرعت بالا غرق لذتیم خیلی از ماها نمیدانیم هدایت قطار دست کسانیست که مورد سواستفادهی جنسی قرار گرفتهاند و شعارشان شوهرکشی و سقط جنین است.
خیلی از ماها هنوز نمیدانیم این آزادی بیحد و حصر شکل مدرن کنیزکداریست. با خودم فکر کردم که واقعا کی خوشبختترست؟ ما زنهای به قول خودمون آزاد و مدرن یا زنهای سنتی و وابسته به مردها؟ ماها که کلی جنگیدیم تا از پشت سر مردها بیاییم بیرون و کنارشون بایستیم یا اونا که تسلیم شدن و همون پشت ایستادهاند؟
ماها که میخواهیم همه چیز زندگیمونو خودمون بسازیم یا اونا که نشستن همهجای زندگیشونو مردای قویشون بسازن؟ کدوم دستا پُر ترند؟ دستهای خستهی ما که پر از کتاب و جزوه و قبض برق و آب و فیش حقوقیه؟ یا دستای زنانه و پر از جواهر اونا که یا پیاز خورد میکنن یا اثاثیهی تجملیشونو با احتیاط حمل میکنن و باز برگشتم به کتاب دینی دبیرستان که دین آمده برای حفظ تو روی خط تعادل توی انسان. نه توی زن یا توی مرد.
فکر کردم من به عنوان انسانی که داعیه دین دارد، آیا روی خط تعادل که هدف تمام انبیا و اولیا بوده ایستادهام یا نه. توی همین فکرها بودم که صدای آقا اسی دوباره نیمه عمرم کرد. برگشته بود با یک پاکت پر از تنقلات. یک آبمیوه هم به من تعارف کرد و من هم دستشو رد نکردم. خانوم آقا اسی که از بخش اومد بیرون، آقا اسی یکی از آبمیوهها را داد دست خانومش و با تحکم گفت بگیر بخور. یکجوری که زهر هم بود آدم میخورد چه برسد به آبمیوه آنهم با تکههای میوه. حق داشت بنده خدا اینقد تپل مپلی بود.
اما خانومش انگار این تحکم را دوست داشت. چون یک لبخند آمد روی لبش مثله شکوفه. داشتند از پلهها میرفتند پایین که آقا اسی برگشت به من گفت: آبجی دست شمام درست. نمیدانم چی شده بود که اینبار به جای خانوم دکتر به من گفت آبجی ولی هر چی بود اتفاق خوبی بود. من از القاب بیزارم.
یک چیزی هم در درون من تغییر کرده بود. چیزی که دیگر وقتی آن بازوهای عضلانی را میدید یاد رینگ بوکس نمیافتاد. یاد یک رفتار حمایتگر غریزی ساده میافتاد. شاید آن کیف زنانهی کوچک توی مچ دست آقا اسی این تغییر را در من ایجاد کرده بود یا آبمیوهی آقا اسی که ته پاکت بود و منتظر بود اول خانومش آبمیوهاش را تمام کند تا او شروع کند.
راستش را بخواهید من هم چندتایی از این مدل کیفها توی کمدم دارم که البته مدتهاست کیفهای اسپرتم فرستادهشان ته کمد. به این فکر افتادم بد نیست گاهی استفاده کنمشان. یکجایی در درون من دلش برای این مدل کیفها تنگ شده بود. جایی که خسته بود و دوست داشت مثله خانوم آقا اسی برای چند لحظه به یک تکیهگاه محکم تکیه کند و من به خودم گفتم این حس در درون توست. وجود دارد، بخشی از آفرینش توست. پس گاهی هم به او فکر کن.