سالهاست بند دلم گره خورده به لبخند حضورت … سال هاست جداییناپذیرم از این درگاه … سالهاست به بالهای پروازت چنگ میاندازم که مقصدم آسمان است … همانجا که عطر حضورت، فرشتگان را مست کرده و نورت، دلدادگان را مدهوش! …
شقایق عقل از من میرباید که نشان از تو دارد … نشان از عاشقی! باران هر لحظهی ابر دلم … که الماس میشود بر گونهام نذر توست …
بانوی آب و آیینه!
بی تو دل ِ شکستهام، هرلحظه شکستهتر میشود و به سامان نمیرسد … مرا به قصه ببر… به همه لحظههایی که خود را در آغوشت تصویر کردهام …که جدا از همگان به تو دل بستهام و با نگاهت «دل و دین باختهام»! عمریست درهرجا نشان از تو مییابم. سرک میکشم تا با لمس حضورت آرام گیرم و آشفتهتر میشوم که هر چه معشوق نزدیکتر، بیقراری عاشق بیشتر!
چقدر زمانه جفا میکند بر دلی که صبر نمیداند و آرامش نمیفهمد… چشمانم به امید دیدار یوسف تو عمریست پلک میزند وگرنه دنیای دون را چه ارزش تماشا؟! و حالا … اینجا من و ساعتها تحیر قلم که چگونه میتوان تو را نگاشت؟! عقلم چون کودکی ماندهست ناتوان و مستاصل به پای مهربانیت. مگر خود بخواهی و بخوانی قلم را …!
نه میتوان از تو دست کشید و نه میتوان نگاشت! تو را نمیتوان تصویر کرد. هیچ هنر و هیچ ذهنی نمیتواند رنجت را به نمایش گذارد…
کاش زمزمه میکردی دردهای دلت را … بگذار گوشهایم فقط از تو بشنود… بگو گناهت چه بود جز پاکی که در به انتقام برآمد؟! آری، نه قدرت دارم از غم بیپایانت بنویسم و نه واژهای خلق شده تا بتوانم تو را به صفحه کاغذ بنشانم … که فاطمه تنها فاطمه است و بس!
به راستی که جز از چشمان علی (ع) شرح اندوهت را در هیچ صحیفهای نمیتوان یافت… که: خواستند از تو بگویند همهی آدمها؛ عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد*
دروغ میگوییم انتظار را… درد را… شکستگیمان را… که مگر میتوان شکسته از درد تو بود و زیست؟ اما تو مادری کن باز… دروغ را نبین و بگذار در دامن حضورت خوش باشیم که مگر جز تو که را داریم مادر مهربانی و گذشت؟! بگذار به دروغهای خود دلخوش باشیم … همین!
*فاضل نظری-با اندکی تغییر