واگنهای خستهی قطار پیر خودشان را با زحمت روی ریلها میکشند. صدایشان مثل صدای آدمهای دم مرگ است. بعضیهاشان عمرشان به صد هم میرسد. این متروی پاریس برای خودش یک شهر زیر زمینی است با حدود سی تا خط و صد و خوردهای ایستگاه و کلی تونلهای زیرزمینی و ارتباط با اتوبوس و پارکینگ و اتوبوسهای دریایی روی سن و….
یاد داستان پیامبر میافتم که رفت توی قبر تا به یکی از اصحاب یاد بدهد که لای سنگهای لحد را با گل پر کند. بعد خاک بریزد رویش. صحابه استدلالش این بود که زیر آن خدابیامرز هم که خاک است، حالا یک مشت خاک هم که از لای درزهای سنگ رد شد، مثلا چه میشود؟ و درس پیامبر این بود که مسلمان کارش را درست و کامل انجام میدهد
از این کار درست اروپاییها که اینقدر حساب شده و بینقص است؛ آنهم صدسال پیش، یاد پیامبر میافتم. توی دلم یک درود میفرستم به پیامبرم. جایی توی پاریس نیست که حول و حوشش یک ایستگاه مترو نباشد. از لا دفانس میروم لاچپله. برای نهار یک رستوران زنجیرهای آنطرفها پیدا کردهام. ساب وی را میگذارد تو جیب ساعتیش. ساب وی از این فستفود در پیتی هاس البته زنجیرهای. مثل فست فودهای دور میدان ولیعصر خودمان که خودت را با غذا خفه کنی حسابت میرسد مثلا به ده یورو.
فقط توی دلم خداخدا میکنم که این رستوران اکتشافی جدیدم آمریکایی نباشد که به احتمال زیاد هم هست. سعی میکنم قضیه را برای خودم حل کنم که غذا از گلویم پایین برود. یکی هی توی گوشم یک چیزایی میگوید. فکر کنم اسمش وجدان است. میگوید با پول غذا مالیات هم میدهی میرود توی جیب این آمریکایی گردن کلفت.
صاب رستوران را میگوید: که اگر یهودی نباشد، انجلیس بودنش صد در صد است. بعد میشود تفنگ شایدم فشنگ. چندرغاز پول غذای مرا میگوید. بعد هم بوم یا فیش. میریزد روی سر یک خانوادهی فلسطینی. شایدم توی قلب یک کودک. سنگ از توی دست بیجانش میافتد روی زمین. روی زمین غزه. چشمم میافتد کف قطار.
چه دست و پاهای بلندی دارند این آفریقاییتبارها. همهجا توی مترو ولو است. فکر میکنم که یک جواب درست و حسابی بگذارم کف دست. کف دست وجدانم. ببین شاید این مالیات چندرغاز من فشنگ و تفنگ نشود. مثلا یک کلاه جنگی بشود روی سر یک جوان یهودی. یک آدم هم کمتر کشته شود توی جنگ غنیمت است. یکی از همانهایی که به خون ما تشنهتر از خون فلسطینیها هستند. وجدانم میگوید شاید هم رشوه شود برود توی حلق گشاد محمودعباس در راستای تحقق سرزمین موعود یهود…
از نیل تا فرات. خندهام میگیرد از دستش. خیلی زیاد حرف میزند. خب کجا غذا بخورم به نظرت؟ ها؟ مک دونالد که ماهی شدم اینقدر فیشبرگرش رو خوردم تازه اونم آمریکاییه. نمیدانم چون یکی از شعبههایش توی دهن مسجدالحرام است، فیش برگرهایش اینقدر راحت از گلویم پایین میروند و تو هم هی توی مخم غر نمیزنی که به کارهایت فکر کن. این رستورانهای با کلاس دور و بر سن و ایفل و کلیسای نوتردام را هم حرفش را نزن.
مسخرهها! آدم فتوسنتز کند بیشتر از غذای آنها سیر میشود. یک قاشق پاستا با یک برگ جعفری رویش میشود شصت یورو. فکر کنم پول قاشق و چنگالهای ردیف کردهشان را هم از ما میگیرند. خوب برو محلهی رستورانهای اسلامی. چی میگی؟ پیگاله؟ کمی پایینتر از همین رستوران که داری میری خیابان پیگاله است. راس میگوید طفلی. کلی رستورانهای عربی و آفریقایی آنجاست. با برچسبهای بزرگ حلال حلال دم درشون.
رستورانهای کوچک پر از میز و صندلیا فرفوژه و کثیف و روغنگرفته و مردای عرب شکمگنده با زیرپوشای ترکش خورده که تو هالهای از دود و بوی غذا گم شدند. ولی بعضی وقتها از زیر همان دودها یک نگاهی هم به مشتریها میکنند و بعضی وقتها ماشااللهی هم میگویند. یکجوری که تمام دختران زیبای پاریسی معنی ماشالله را کم و بیش میدانند. پخش موسیقی عربی هم که از واجباته: حبیبی حبیبی.
و از حق نگذریم همشان راضیند برای چند دقیقه، زیر پلهای زیزمینی جایی به تو بدهند که یک نماز بخوانی. دمشان گرم. رزقشان حلال. چشم که میاندازی روی دیوار پره از آیات قرآن و تمثال مبارک حضرت رسول (ص). دلت وا میشود. آخیش.
انگار نه انگار که تو پاریس چارقدم بالاتر از کافهی مولن روژ و چار قدم پایینتر از اپراهاوس نشستی. انگاری که زیر بازارچهی شابدالعظیم از زیارت برگشتی و میخوای یه کباب مشتی بزنی. وجدانم میگوید: خب تا اینجاش که عالی بود چه مرگته پس؟ برو پیگاله.
مشکل من با این رستورانها محل قرار گرفتنشونه. در واقع این خیابون پیگاله با کافهی مولن روژش که واسه بعضیا بهترین جای پاریسه بورس خرید لوازم جنسیه. یکی دیگه از افتخارات این غربیهای با فرهنگ همینه. مغازههای لوازم جنسی در ملاعام یا بهعبارت دیگه اتاقخواب وسط چهارراه. از لباسفروشیهای زنانه بگیر تا ویدیوشاپها.
بنابراین من که ترجیح میدم کوفت بخورم ولی پامو اینجا نذارم. تروریستو جانی که بودیم حالا یه لقب دیگم به افتخاراتمون اضافه کنند! درهای قطار با صدای مهیبی باز میشن و افکار چگونگی سیرکردن شکم خودم به عنوان یک مسلمان در یک مملکت بیدین و بسیار گران هم پاره پاره میشوند. سر راه دارم میروم ایفل چندتا عکس شکار کنم.
ایستگاه شاردوگل پیاده میشوم که بروم توی خط ام سیکس. این خط با آن واگنهای قطار عتیقهاش خیلی شلوغ است. جلوی هرکدام از درها چهارتا صندلی تاشو هست. وقتی شلوغ میشود افرادی که رویشان نشستهاند بلند میشوند میایستند تا صندلیها جمع شوند و آدمهای بیشتری جا شوند. حتی یک پیرمرد مردنی.
یاد ایستگاه امامخمینی خودمان میافتم که خانومها دستهایشان را میگیرند دم در که آدمهای کمتری سوار شوند. راست میگویند نفسشان میگیرد. فشارشان میافتد. مفصل زانو برایشان نمانده. حالا چند نفر دانشجو هم به کلاسشان نرسیدند به جهنم. مساله مسالهی قوزک پای حاجخانومهاست. توی ایستگاه پسی یک دختربچهی آرژانتینی سوار قطار میشود با یک آکاردئون توی دستش. شروع می کند به زدن. موسیقی متن بینوایان را میزند.
قطار از زیرزمین میآید بالا که از روی سن رد شود. میآید روی پل و از رودخانهی سن رد میشود. سمت راستم ایفل هنوز هم ایستاده کنار سن. اینجا در پاریس بهار است. درختهای سیب و گیلاس پارکهای اطراف ایفل همه شکوفه دادهاند. باران گرفته نم نم. قطرهها میخورد روی شیشههای کهنهی قطار پیر. دخترک همچنان میزند.
توی صورت پاریسیها و مغربیها و الجزایریهایی که فشرده کنار هم نشستهاند و با تکانهای قطار تکان میخورند نگاه میکنم. بیشتر از دیروز دوستشان دارم. آدمیزاد آدمهای مثل خودش را که به سختی سوار قطارهای شلوغ میشوند و برای غذا دنبال جاهای ارزانتر میگردنند را بیشتر از بقیه آدمها دوست دارد. حالا چه مغربی باشد چه فرانسوی یا الجزایری.
کمی هم اثر هنر دست دخترک آرژانتینیست. راست گفتهاند هنر زندگی آدمها را رنگی میکند. از شکار عکس ایفل برگشتهام. خستهام و البته گرسنه. دوباره امسیکس را سوار شدهام. شاردوگل پیاده میشوم. امتو را سوار میشوم و میروم همان رستورانی که از صبح نقشهاش را کشیدهام. یادم میآید که چقدر ارزان است غذای آنجا. تازه بوفهاش هم رایگان است. قهوهاش هم یک یوروست.
توی این شهر گران غذای ارزان خوردن مثله گرفتن قیمهی امام حسینی روز عاشورا از حسینیهی کربلاییهای دم بازار است. آخ میچسبد. من که روی همان پلههای روبروی حسینیه مینشینم روی زمین و قیمهام را تا ته میخورم. توی دلم ذوق میکنم. خندهام میگیرد و میآید رود لبم. سرم را بلند میکنم؛ مادمازل فرانسوی روبرویم فکر میکند به او لبخند زدم. به رسم ادب لبخند میزند.
کشتهی این فرهنگ بیش از حدشانم. سرم را برایش تکان میدهم و دوباره میخندم. دو ایستگاه بعد باید پیاده شوم. فکر کنم بیرون باران میبارد دوباره. آدمهای جدیدی که توی ایستگاه وارد میشوند، لباسهایشان خیس است. وقتی مینشینند روی صندلیهای قطار بوی گند بلند میشود. بوی ادرار. با خودم میگویم ای کاش بودایی دالایی لامایی کسی توی آیینش استفاده از آب بعد توالت را واجب میکرد. شاید این غربیهای متجدد میرفتند توی هندی بالی جایی یاد میگرفتند.
مثل یوگا. صواب بود به خدا. آب هم کمتر مصرف میشد. هر شب حموم هر صبح حموم. آخر از مسلمان جماعت چیزی یاد گرفتن که جیز است. وای چه حرفا آدم آخرش میشود مثل بنلادن. چراغ لاچپل روی نقشهی مترو روشن میشود. رستوران ته یک پاساژ است. میروم تو. برای استفاده از سلف سرویس رایگان رستوران باید از قسمت اول رستوران یک چیزی خرید کنی غذا یا پنیر یا دسر که حداقلش یک نان است در میآید هفتاد سنت. یعنی اگر میخواهی خیلی شیک و تمیز ناهار بخوری باید غذایت را همینطرف برداری و بگذاری توی سینیات.
و حالت دوم مثل من؛ سالاد و دسر و کوکا را از اینطرف برمیدارم و غذای اصلیم را آنطرف از بوفهی رایگان. برای رفتن به آنطرف باید سینیات را حساب کنی.
توی صف نگاه که میکنم، توی بیشتر سینیها فقط یک نان است. یک مادمازل فرانسوی هم از اینطرف تا صد یورو خرید کرده و آنطرف هم اصلا نمیدانند سلف سرویس رایگانی هست یا نه. یک میز کنج را انتخاب میکنم بعد مادمازل فرانسوی میآید مینشیند. بعد یک مرد آفریقایی. بعدشم یک خانوم مالزیایی. چیزی که برایم اینجا بیش از قیمت غذا جذاب است، طرز برخورد تمام کارکنان رستوران با مردم است. با همه یکسان برخورد میکردند. حتی با کسانی که اینجا برایشان حکم خیریه داشت و مشتریه هر روزه بودند.
غلظت و لحن بونژو گفتنشان برای همه یکسان بود و جالبتر اینکه اکثریتشان هم جوان بودند. مادمازل فرانسوی پولدار و من و مرد آفریقایی گرسنه که دستکم دهبار از سلف سرویس رایگان استفاده کرد و خانم مالزیایی که از چهرهاش معلوم بود از آن دست مهاجرینیست که هنوز نه کار دارد نه جای خواب و نه پول. یک غذای درست و حسابی همه کنار هم نشسیتیم و غذا خوردیم. حرفی نزدیم. با اینهمه اختلاف فرهنگی حرفی نداشتیم برای گفتن اما یک مفهوم بزرگ انسانی سر آن میز بین همهی ما وجود داشت
مفهوم احترام به شخصیت یک انسان گذشته از تمام چیزهای دیگری مثل ملیت و نژاد و مذهب و رنگ پوست و قومیت و طبقه اجتماعی. من این مفهوم را قبلا زیاد هجی کرده بودم اما تمرین نکرده بودم. از علایق رسول خدا روی زمین با همه نشستن و صحبت کردن و طعام خوردن بوده است. از علایق ایشان سلام کردن به بچهها و بازی و گپ و گفت با آنها بوده. روی زمین نشستن و با همه نشستن یک درس تربیتی بزرگ اسلام است.
کندن تمام بندهای اسارت دنیا از دست و پای آدمیست. برای آدمی مثل من که گاهی آنقدر پست میشوند که خودش را برتر از دیگری میداند؛ بازی با بچهها تمرین این درس است. بچهها این درس را به بهترین شکل اجرا میکنند. هر روز و جلوی چشم ما و ما هر روز بچههایمان را تربیت میکنیم که دست نزن دستش کثیف است. لباسش مدلش از تو پایینتر است.
یادم میآید سالها پیش با عدهای از خانمها و دخترها رفته بودیم جمکران. خانومها فهمیدند که هر هفته یکروز به خصوصی آبگوشت نذری میدهند و آنروز هم همان روز بود. ما هم رفتیم که بخوریم از بابت تبرک. خانومها همه متدینین و در عینحال بسیار متمول بودند. بیشتر کسانی که توی جمکران سر سفرهی غذای نذری مینشینند از مهاجرین افغانی یا پاکستانی و یا ایرانیهای بسیار فقیرند.
آنقدر که شاید پول غذای همان روز را ندارند. هیچوقت یادم نخواهد رفت رفتارهای بد خانومهای متدین را. کاسههای آبگوشتهای نخوردهشان را؛ نچ و نوچهایشان را؛ غر زدنهایشان را و چشمهای حسرتزدهای که روی چادرهای چندصد دلاری و انگشترهای برلیان و کاسههای پر آبگوشت نخورده میچرخید. ما با آنها سر یک سفره نشستیم و به بدترین شکل ممکن به آنها گفتیم که چقدر فقیر و بدبختند و از چه غذای بدی هر روز ارتزاق میکنند…
و من هنوز هم از بوی آبگوشت بیزارم. از انگشتر برلیان روی انگشتهای چاق. از چادرهایی که گلهایشان آنقدر برق میزنند که چشم بعضیها را کور میکند. یک کاپوچینوی یک یورویی از دستگاه میگیرم و میآیم بیرون. باز باران گرفت. مردم دم در پاساژ ایستادهاند که باران بند بیاید. من حالم خیلی خوب است. ناهار به اندازهی همان قیمهی روز عاشورای دم در حسینیهی کربلاییها به من چسبیده.
میروم زیر باران و با خودم میگویم فرقی ندارد تو که هستی و از چه نژاد و ملیتی. یا کجا زندگی میکنی ولی مهم است که چطور زندگی میکنی؛ چطور نقشت را ایفا میکنی؛ چه یک شیعهی شیعهزاده توی زیرزمین جمکران یا یک مسیحی آزاده ته یک پاساژ توی پاریس قلب فرنگ.
وجدانم زبان باز میکند و میگوید: اگر دین نداری لااقل آزاده باش. زبانم لب باز میکند: السلام علیک یا اباعبدالله
کاپوچینو را زیر باران تا ته سر میکشم…
خیلی خوب بود