کاش تو را دیده بودم. کاش جای آن زن بودم، یا نه، کاش از هرکجای تاریخ که بودم شتابان خودم را رسانده بودم در پیچ و خم کوه، وقتی که تو داشتی بالا میرفتی به چابکی خودت، وقتی که سنگریزهها به قدمهایت بوسه میزدند، وقتی که ماه و ستارهها از شوق انتظار آن اتفاق بزرگ در تب و تاب بودند.
شب بود یا روز؟ روز چندمی بود که مهمان غار بودی؟ چقدر با او حرف زده بودی؟ چه گفته بودی که این همه دلش را برده بودی؟ چه خواسته بودی که اجابتش چنین بود؟
کاش تو را دیده بودم. کاش یکجایی در همان پیچ و خم کمر کوه، روی تخته سنگی نشسته بودم منتظر، که عبور تو را دیده باشم، وقتی که از دیدار اولین لحظه وحی میرفتی و یا وقتی که با قلبی لبریز نور از دیدارش برمیگشتی.
کاش تو را دیده بودم، یا گوش ایستاده بودم کنار ورودی غار و چه خوشبخت است این غار … پیر خوشبخت، سرشار از خاطره دیدار رسول، شاهدی بر اولین لحظه پیامآوری…
گفته بودند: بخوان… و تو بارها خوانده بودیاش، گفته بودند: به نام پروردگارت …. و تو چه مأنوس بودی با این نام
کاش لرزش شانههایت را، آن لحظه را که گفتی «من خواندن نمیدانم»، آن حیرت بلندمرتبهی آشنا را، آن شکوه قلب وحیپذیرت را دیده بودم.
کاش آن نوجوانی بودم که در پی تو و به شوق دیدنت از کوه بالا میکشید، برای تو غذا میآورد. کاش آن زنی بودم که سعادت دیدار تو را داشت در اولین لحظههای پس از وحی.
کاش » آیه» بودم، خانهام قلب تو میشد، کاش «عبا»ی تو بودم، کفشهای تو بودم، چوبدستی تو بودم، کاش من حرا بودم،نور بودم، مکه بودم، مدینه بودم، کاش جنگ بودم حتا، سرباز بودم، کاش رهگذر بودم در کوچه تا خاکستر از شانهات میتکاندم، بچه بودم توی کوچه به بازی، «سلام» تو را میشنیدم.
شوخی تو را میدیدم و مهربانی بیحدت را، آنجا که بچهها به بازی شریکت میکنند، از مهربانی شترشان میشوی، وقت نماز است و صدای اذان بلال تو جاری، به بچهها میگویی: شترتان را به چند خرما میفروشید؟ و خودت را از بازی کودکانهشان میخری…
مهربانتر از رسول، دنیا به خود دیده است؟
کاش من «میم»بودم، تکرار میشدم در نام مبارک تو، کاش زمین بودم، آسمان بودم تا بهانه آفرینشم تو باشی.
کاش با تو بودم، کاش با تو باشم …
زیبا بود…
گریه م گرفت!
خیلی خوب بود…