خبر آمدنت را باد آورد.
و نسیم دهان به دهانش چرخاند.
باور نداشتیم که دیدار تو نصیبمان میشود.
انگار هر کس با خودش میگفت:
«یعنی واقعا ما آقا را خواهیم دید؟»
دلمان را زدیم به دریای آبی.
دریایی که شهرمان را به نامش میشناختند.
و مجری جوان تلوزیون از فرودگاه گزارش داد:
«اینجا بندرعباس است؛ شهر گرما و شرجی. شهر خلیج همیشه فارس. رهبر آزادهگان جهان؛ به شهر ما خوش آمدی»
و ما توی دلمان تکرار کردیم:
شهر مردمان خونگرم و مهماندوست
شهری که با همهی محرومیتهایش ساخته و …
اگر هم سوخته چه باک؟ که برای ساختهشدن باید از سوختن گذشت.
بندرعباس شهر مردم صبوریست که عادت ندارند حرفی از نداشتههای شان بزنند
وقتی خبر رسید که میآیی،
دل توی دلمان نبود.
انگار صدای مادر شهید همسایهمان را شنیده بودی که دو هفته قبل،
در مسجد،
بین دو نماز دستهایش را بالا برد و گفت:
«این همه سال زندگی کردهایم و حتی یکبار هم آقا را از نزدیک ندیدهایم»
حالا هر کسی توی دلش میگفت:
«هر طور شده باید خودم را به دیدار آقا برسانم»
زنگ تلفن خانه هیچوقت به این قشنگی نبود
«الو … دعوت شدهاید برای دیدار خانوادههای نیروی دریایی سپاه با آقا»
پدر کارت ملاقات را بوسید و داد دست من
«با این که خیلی دوست دارم آقا را ببینم، اما کارت را به تو میدهم تا تو هم آقا را از نزدیک ببینی. آقا را که دیدی از قول من بگو …»
دیدار بزرگی بود. با خودم گفتم:
«توی این کشور چند نفرند که دوست دارند آقا را از نزدیک ببینند؟»
قرار بر این شده بود تا وعدهی دیدار کنار آب باشد،
لب ساحل خلیج،
که از خانهی مان خیلی دور بود.
پایم را که از خانه گذاشتم بیرون فهمیدم امروز یکی از گرمترین روزهای بندر است
به خودم گفتم نکند گرما و شرجی مانعی شود برای این دیدار!
صدای دختر کلاس اولی که کنارم پیاده راه میآمد تکانم داد:
«بابا … نکند آقای خامنهای توی این هوای گرم مریض شود»
و پدر دستی بر سرش کشید و گفت:
«دخترم، آقا به خاطر مردم گرما را تحمّل میکنند»
اما انگار هیچکس دم از گرما و شرجی نمیزد. انگار نه انگار که اینها همان آدمهای دیروزند که از هوای داغ بندر گلایه میکنند و حاضر نیستند دو دقیقه توی این هوا قدم بزنند! حالا صف بستهاند و انتظار میکشند برای …
سوار اتوبوس که شدیم صدای صلوات پشت صلوات بلند بود. دختر بچهی کوچکی سرش را از پنجره اتوبوس داد بیرون و فریاد زد:
«ای رهبر آزاده … آمادهایم آماده …»
چند نفر خندیدند. حتی آقای راننده هم دلش نیامد بگوید: دخترجان سرت را از پنجره اتوبوس نبر بیرون.
دختر کنار دستیام نگاهی به من انداخت و با زبان شیرینی گفت:
«ببینین خانم. من یه دونه عکس آقا رو دارم …»
آن وقت گره روسریاش را سفتتر کرد و از توی جیب شلوارش عکس کوچکی را درآورد و گرفت طرفم.
«مامانم نمیذاشت من بیام. میگفت هوا گرمه و مریض میشی. اما من اینقدر گریه کردم تا بالاخره مجبور شد من رو با خودشون بیارن»
همه از اتوبوس پیاده شدند
هر چه به محل ملاقات نزدیکتر میشدیم، شور و هیجانمان بیشتر میشد
ماشینهای پلیس و نیروی انتظامی در کنار نیروهای بسیجی،
همه و همه آماده بودند تا مهمانها در شرایطی مطلوب آقا را ببینند
بچهها شعارهایی را که از پدر و مادرهایشان یاد گرفته بودند را با مشتهای برخاسته فریاد میزدند.
تعدادی هم روی دوش پدرشان نشسته بودند و عکس آقا را دو دستی گرفته بودند بالای سرشان
دو تا از دختر بچهها چفیه سرشان کرده بودند. از یکیشان پرسیدم:
«این چیه روی سرت»
خندید و گفت:
«نمیدونم»
دوستش تندی خم شد و توی گوشش گفت:
«بگو مال جبهه است»
دختر هم خندید و گفت:
«مال جبهه است»
پسر بچهها سربندهای سبز و قرمز بسته بودند و با افتخار و غروری بچهگانه راه میرفتند.
با خودم گفتم:
«یعنی واقعا این همه آدم، توی این گرما آمدهاند تا آقا را ببینند؟»
تا وعدهگاه باید مسیر طولانیای را طی میکردیم
جاده خاکی بود
یک جادهی خاکی پر از عکس شهدا و دکوربندیهای جبهه و جنگ
ناخودآگاه تمام ذهنها به دوکوهه و شلمچه میرفت …
خورشید در حال غروب بود
نور نارنجیاش را ریخته بود روی جاده
حضور نیروهای دریایی ارتش،
با لباسهای یک دست سفید،
تصویر جالبی ساخته بود
نماز مغربمان را به جماعت خواندیم،
هر بار که مجری شعار میداد، همه فکر میکردند آقا آمده است
روی پاهایشان بلند میشدند و سرک میکشیدند دنبال آقا
اما خبری نبود انگار
که بالاخره انتظار پایان گرفت.
مشتها گره شد و همه یکصدا فریاد کشیدند:
«ای رهبر آزاده … آمادهایم آماده …»
«خونی که در رگ ماست … هدیه به رهبر ماست …»
و چقدر مهربان بودی آقاجان
و چقدر آن لبخند زیبا به صورتتان میآید
اشک حلقه زد توی چشمهایم
بچههای کوچک،
با دانههای درشت عرقی که از سر و صورت و موهایشان میچکید،
پرچمهای کوچکشان را بالا گرفتند و تکان دادند.
همه که نشستند
شما زبان باز کردید و سکوت محض حاکم شد،
من تازه یاد پیغام پدرم افتادم
توی چشمهای تان نگاه کردم و گفتم:
«آقا جان، عمر ما و جان ما فدای لبخند شما»
سلام؛
متن فوق العادهای بود. ادبیاتش عالی. روایتش بسیار روان و خوب. من که با این متن اشک ریختم و لذت بردم. ممنون از نویسندهاش.
خوش به سعادتتون که در این دیدار حضور داشتید و احسنت بر پدرتون که اینقدر در تربیت و بالندگی معنوی فرزندش دقت میکنه که به جای خودش، دختر خانمش رو میفرسته به این دیدار تا حق تعلیم فرهنگی رو ادا کرده باشه … آفرین بر این پدر.
یا حق