هنوز دیر نشده!

انگار مثل هر سال دست و پایم را گم کرده‌ام. دست خودم نیست، بی‌اراده، مدام خودم را با بقیه مقایسه می‌کنم، فلانی چه کار کرد، می‌خواهد چه کار بکند؟ من چه کارهایی کرده‌ام؟! چه قدر او از من جلو زده است؟

و وقتی دیدم کسی خیلی جلو افتاده، دلم می‌خواهد من هم ادایش را در بیاورم. دلم می‌خواهد من هم کاری کنم که شاید یک‌ذره به او نزدیکتر شوم. توقع زیادی از خودم ندارم، باور کن به همان یک ذره‌ای که گفتم راضی‌ام.

باز حس می‌کنم از بقیه جا مانده‌ام و ثانیه‌ها و دقیقه‌ها مثل برق و باد دارد می‌گذرد و من هنوز همان جایی هستم که بودم، اگر خیلی خوش‌بین باشم و نگویم عقبگرد کرده‌ام!

تو که بهتر از هر کسی می‌دانی، چند سال است، مهمانیت که شروع می‌شود، یا حتی بهتر بگویم، از چند روز مانده به شروع مهمانی، دست و پایم را گم می‌کنم، هول می‌شوم که باید چه کار کنم و چه کار نکنم … و باز همان احساس غربتی که چند سال است در روزهای مهمانی چنگ می‌اندازد به دل و اندرونم.

حس می‌کنم تمام این خلقی که سر سفره‌ات نشسته‌اند، چقدر به تو نزدیکند و من این وسط چه وصله ناجوری هستم. حس می‌کنم چند سال است گمت کرده‌ام.

نگاه می‌کنم به بقیه ببینم چه‌طور با تو درد دل می‌کنند، چه‌طور عاشقانه نجوا می‌کنند و دلم می‌خواهد من هم ادایشان را در بیاورم. می‌نشینم رو به خانه‌ات. افتتاح را باز می‌کنم و ادا در می‌آورم. ادای همه عاشقانت را… بی‌فایده است. هر چه ذکر می‌گیرم «اللهم اذنت لی فی دعائک و مسئلتک» انگار به خودم و تو دروغ می‌گویم، که اگر تو اذنم داده بودی، دلیلی نبود که ادا در آورم. دلیلی نبود که هر جمله را ده بار تکرار کنم و معنای هر واژه را به خودم یادآوری کنم، و باز هم دلم نلرزد… و انگار نه انگار!

دلم گرفته است. دلم از خودم گرفته است. از بی جنبگی خودم. از این که این‌طور دل داده‌ام به دنیا، از این که این‌طور فراموشت کرده‌ام و حالا که باید با تو عاشقانه‌هایم را بگویم، و حالا که باید با تو درد دل کنم، حرف زدن با تو یادم رفته است.

چشمهایم خشکیده‌اند. نفسم راحت بالا نمی‌آید و غریبی می‌کنم… و دلم تکان نمی‌خورد. انگار بی اجازه‌ی من جایی بین روزمرگی‌های همیشگی‌م، جایی بین دغدغه‌های این دنیای خاکیم گیر کرده است.

از این همه بدبختی و سنگ‌دلی پناه می‌برم به ابوحمزه‌ی زین‌العابدینت… حرف‌های بزرگتر از دهنم را از رو می‌خوانم… الهی ان ادخلتنی النار ففی ذلک سرور عدوک و ان ادخلتنی الجنة ففی ذلک سرور نبیک و انا و الله اعلم انّ سرور نبیک احب الیک من سرور عدوک…

اصلا من نالایق را ول کن، به خاطر رحمة للعالمینت به دادم برس! سنگ دلم را بشکن. به عظمتت سوگند دوست دارم دوستت داشته باشم. بگذار باز هم لذت مناجاتت را بچشم، تا دیر نشده به دادم برس!

۳ دیدگاه در “هنوز دیر نشده!”

  1. خوشا دلی که در آن دل هوای کوی تو باشد
    خوشا لبی که بر آن لب ثناء و ذکر تو باشد
    خوشا دمی که در آن دم خبر ز جرم نباشد
    حیات طیبه باشد فقط رضای تو باشد
    خوشا ز سوزو گدازی که از درون بفروزد
    که هر چه هست بسوزد بجر تو هیچ نباشد
    اللهم الرزقنی حلاوت ذکرک و لقائک و حضورک عندک

  2. سلام
    یکی از روشهای خدا برا اینکه بنده ها باهاش حرف بزنند همینه که نمیگذاره از عبادت لذت ببرند این جوری نگران میشن که نکنه خدا از دستم عصبانیه که حال و هوای عبادت ندارم.

    (کنکورم تموم شد اومدم نظر گذاشتم یه آفرین خوشگل حقم نیست؟؟؟)

دیدگاه‌ها بسته شده است.