روز اول:
یازده سالهام. همپای مادربزرگ که مادرجان صدایش میزنم؛ مسجد میروم. دوست دارد همیشه وقت مسجد رفتن، همراهش باشم. توی راه برایش تعریف میکنم: «امروز نوشین نان و پنیر و خیار میخورد. گفت مامانش اجازه نمیدهد روزه بگیرد. خیلیهای دیگر هم روزه نبودند. میگفتند ضعف میکنند. شیدا گوشفیل آورده بود. به من هم تعارف کرد.» مادرجان سکوت میکند. احساس میکنم حرف بدی زدهام. سرم را پایین میاندازم.
●●●
روز دوم:
نماز مغرب تمام شده است. دختری بین صفهای نماز میچرخد و لیوان شیر داغ تعارف میکند. سرم را به بازوی مادرجان تکیه دادهام. دستش از زیر سرم تکان میخورد. نگاه میکنم: برای من هم برمیدارد. چراغهای چلچراغ مسجد سبز است و کاشیکاری داخل گنبد آبی فیروزهای. سرم را بالا گرفتهام و سقف مسجد را نگاه میکنم. شاید از خجالت.
●●●
روز سوم:
امشب خانه یکی از اقوام افطار دعوت هستیم.
●●●
روز چهارم:
سومین روزی است که با مادرجان مسجد میآیم. مُکبّر با صدای خوش میخواند:«اللهم قوّنی فیه علی اقامة امرک و اذقنی فیه حلاوةَ ذکرک و اوزعنی فیه لأداءِ شکرک بکَرَمِک و احْفِظنی فیه بحفظک و سترک یا ابصر الناظرین.
خدایا مرا در این روز برای اقامه و انجام فرمانت قوت بخش و حلاوت و شیرینی ذکرت را به من بچشان و برای ادای شکر خود به کرمت مهیا ساز و در این روز به حفظ و پردهپوشی مرا از گناه محفوظ دار
ای بصیرترین بینایان عالم. دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان. صلوات!
مادرجان مفاتیح را دستم میدهد. میخواهد ترجمهدعا را دوباره برایش بخوانم. میخوانم. میگوید:«این دعا را خیلی دوست دارم. اول قوت در انجام فرمان خدا را میطلبیم و بعد چشیدن شیرینی ذکر خدا را…»
●●●
روز پنجم:
توی مدرسه به شیرینی ذکر خدا فکر میکنم و به نظرم معنیاش همان احساس خوب خواندن ترجمه دعا برای مادرجان است. زنگ تفریح از دوستانم جدا میشوم و توی دلم از خدا قویبودن میخواهم… از مدرسه که برمیگردم؛ کیفم را میگذارم و چادر نمازم را برمیدارم. تا خانهی مادرجان تند میدوم. میخواهم از برایش بگویم چطور خدا قوتم بخشید.