امشب هستی یتیم می‌شود …

نمی‌دانم زیارت نجف با آن ایوان با صفایش رفته‌ای یا نه؟… باید بروی تا بدانی وقتی می‌گویند ایوان نجف عجب صفایی دارد، یعنی چه؟… امشب شب شهادت مولای مهربان عالمیان، امام انس و جان، دلم بی‌قرار ایوان طلایی نجف است که بیایم بنشینم مقابلش … نه، بروم گوشه یکی از آن حجره‌های حرم بنشینم که هم گنبد طلایی چشمم را بنوازد و هم ایوان با آن مناره‌های با ابهتش که دلم را به شوق می‌آورد برای هزار هزار حرفی که در دلم مانده است …

یاد آن شب آخر بیتوته‌مان در نجف و آن حجره‌ای که برای لحظاتی میزبان ما شد که از آنجا چشم به گنبد طلایی و ایوان مصفای حرم دوختیم و گوش به فضایل بیکران مولی‌الموحدین سپردیم ….

مولای مهربانی! می‌دانستی شب‌های کوفه نامرد است و مارهای ضحاک گرسنه دارد. می‌دانستی پشت هر دیوار کمینگاه بی‌حیثیتی است و باز آفتاب چشمانت را به روی شهر می‌تاباندی و چاهی می‌جستی که خورجین غم‌هایت را در آن خالی کنی!

مولای من! بغض آن صحیفه اسرارت را که تا کمر در چاه فریاد می‌زدی، همین مردمان به شب نشسته شکسته بودند، نه؟… همین جماعت خفاش‌صفتی که نمک تو را خورده بودند و نمکدان تو را شکسته بودند! همین جماعت بویی از وفا نبرده! که حسن‌ت را در میدان رزم ناجوانمردانه تنها نهادند و فرش زیر پایش را به تاراج بردند و شاید از همان روزها بود که طمع در جگرش انداختند، همین مردمان دنیاپرست که گندم‌زارهای ری برق چشمان‌شان را ربوده بود که نامه پشت نامه برای حسین‌ت فرستادند و از همان اول هم می‌دانستند که مرد میدان نیستند؛ که اگر مرد میدان بودند در جمل و صفین و نهروان با تو آن نمی‌کردند و با حسن‌ت این، که تا فرش زیر پایش را به تاراج برند …

مولای مظلومم! میان آن همه معجزه‌های عالم‌گیر تو، این مظلومیت توست که حجتی مکتوب شده است از پس قرن‌ها برای اثبات حقانیت تو که اولین سوره‌اش سقیفه بود و آخرینش فرق شکافته‌ات در محراب به خون نشسته مسجد کوفه …

امام انس و جان! از تو نوشتن و از تو گفتن کاری است بس صعب و دشوار که امشب نه فقط کودکان یتیم و چشم به راه کوفه دیگر بار گرد یتیمی بر سرشان می‌نشیند و طعم تلخ آن را دوباره می‌چشند، که هستی به یتیمی می‌رسد و زمین سیاه‌پوش غمی سرخ می‌شود …

اما تو همیشه هستی، نه فقط اینجا در نجف، که در هر ذره این خاک نشانی از محبت توست …

چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم از روی یقین در همه موجود علی بود