روزه‌داریِ کودکانه

کودکی و پاکی و یک دنیا شور و شوق بود. تا قبل از سن تکلیف که روزه‌هایمان کله گنجشکی بود. سحرها با صدای مهربان پدر و مادر از خواب بیدار می‌شدیم و همراه با نوای دعای سحر، در کنار پدر و مادر سحری می‌خوردیم. مادر گفته بود که اذان ظهر باید افطار کنیم. ظهر می‌شد و اذان را می‌دادند و من و برادرم سر ناسازگاری بر می‌داشتیم و قاطع به مادر می‌گفتیم که ما هم می‌خواهیم مثل خودت تا شب روزه بگیریم. اما مادر ما را راضی می‌کرد و افطار می‌کردیم.

بعد از سن تکلیف اما، روزه‌های ماه رمضان مثال‌زدنی است. وقتی که دختری ۹ ساله در پی تربیت صحیح پدر و مادر، لب بر خوردن و آشامیدن می‌بندد، زیباترین خاطرات به‌یاد ماندنی‌ست. باید در کنار روزه‌داری، چادر سفید با تزیین یاسی و سجاده‌ی سفید گلدوزی‌شده را هم، اضافه ‌کنم. وقتی که اذان می‌شد، سر سجاده نشسته بودم و قرآن جزء سی با جلد مخمل سبز رنگ نیز، همدم نمازهای دمِ افطار من بود.

با یک خرما افطار می‌کردم و نماز مغرب را می‌خواندم و سر سفره‌ی افطار بر می‌گشتم. هنوز عکس یادگاری آن زمان، که مادر، ناگهانی از من انداخته بود؛ دستهای کوچکِ کودکانه‌ای که قرآن جلد سبز را، نزدیک چشم آورده و سر سجاده نشسته است، به تصویر می‌کشد و حال و هوای معنوی آن دوران را زنده می‌کند.

یادش بخیر یک سال ماه رمضان همزمان با عید نوروز بود و من نیز سنی نداشتم. هر جا می‌رفتیم عید دیدنی، پذیرایی ساده‌ای می‌کردند؛ اگر چه بشقاب‌ها اکثرا پر می‌ماند و صاحبانش روزه بودند. پدربزرگِ پدرم (خدا رحمتش کند)، دید که چندتایی از هم سن و سالانم که در مجلس هستند، روزه نگرفته‌اند و من با لب خشک، متین نشسته‌ام و مثل آدم بزرگ‌ها لب به خوراکی نمی‌زنم. دستی به سرم کشید و به من لبخند مهربانی زد. موقع خداحافظی و عیدی گرفتن که شد یک دور به همه ما بچه‌ها عیدی داد و به من که روزه بودم، یک عیدی دیگر هم داد و گفت برای دخترم که روزه‌دار است. مزه آن عیدی هنوز زیر دندانم است.

شب‌های قدر، وقتی چادر گل گلی سفید را سر می‌کردم و همراه مادر به مسجد می‌رفتم، وقتی نوبت به صد رکعت نماز قضا می‌شد، با تعجب به نمازگذاران نگاه می‌کردم. در دل کودکانه‌ام می‌گفتم: صد رک عت !! چقدر زیاد است. من هم بزرگ شدم می‌توانم صد رکعت نماز بخوانم و بااین فکرها بود که در گوشه ای ساکت به نظاره می‌نشستم.

روزها که روزه بودم هر خوراکی که می‌دیدم، دلم میخواست. به مادر می‌گفتم: برای افطار این را می‌خواهم و چشم‌های گرد شده‌ام روی خوراکی ریز می‌شدند و انگار که به جنگ با آن می‌روم، زمزمه می‌کردم که تا افطار چیزی نمانده است و صبر می‌کردم. و این مادر و پدر بودند که از همان سنین کم، صبر را، دینداری را و عبادت خالق را به فرزندشان آموختند. تا امروز همان کودک دیروز، درس روزه‌داری و صبر در عبادت را، به کودکان امروز و فردا بیاموزد.

دوران کودکی با همه فراز و نشیب‌ش سال‌هاست که تمام شده و رفته است اما آنچه برجای مانده خاطراتی است که از لحظه لحظه درس آموختن در کلاس دینداری بوده و سرمایه‌ای شده است تا امروزمان را به ضلالت نکشانیم.