سَرروزه‌ایِ ۷ سالگی

اِلهی لا تودِّبنی بعقوبتک و لا تمکر بی فی حیلتک مِن اینَ لی الخیر یارَبّ و لا یوجَدُ الاّ من عندک و مِن اَینَ لی النّجاه، لا تُستَطاعُ الاّ بک. عبودا مرا با عقوبتت ادب مکن و به حیله و مکرت مرا دچار مکر مکن، پرودگارا از کجا خیر یابم جز از طرف تو و از کجا نجاتی یابم در حالی‏که توانایی بر آن نیست جز به کمک تو.

حضرت طبق این نقل از خدا می‏خواهد که با عقوبت و مکر ادب نشود و نقطه‏ مقابل عقوبت و مکر این است که آنقدر لطفش را شامل حال بنده‏اش بفرماید تا شرمنده درگاهش شوند، نمک‌گیر محبت و لطف او گردند تا دیگر شرم داشته باشند از این‏که خلاف رضای او عمل کنند و البته این بهترین راه در امر تعلیم و تربیت است.

خدایا غیر از حضور تو و نزد تو کجا چیزی که خیر باشد برای من وجود دارد؟ به تعبیر دیگر خیر در هیچ کجا یافت نمی‏شود مگر انحصاراً در نزد تو. وقتی خیر فقط یک جاست آنهم نزد تو، پس در جای دیگر خیری وجود ندارد. یعنی هر چه که هست اصلش نزد ماست و ما رقیق‌شده‏ آن را تنزل داده‏ایم. گرچه فاعلیت همیشه تام است ولی قابلیت هم شرط است. بنابراین در این ظرفهای کوچک چه اندازه از آن آب بیکرانه دریا را می‏توان ریخت؟ اندک است ولی همین اندک به همه‏ اجزای عالم هستی رسیده که حتی سنگها و چوبها هم دارای کمال لایق خویش هستند. در مورد مجموعه‏ صفات خداوند نیز همین‌گونه است. کمال، جمال، قدرت، علم، عزّت…. اصل آنها نزد خداست. وقتی اصل آنجاست، پس خیر کجا می‏تواند باشد جز نزد او؟

غیر او همه خیال است و سراب، دنیا تنها از این جهت که ما را از اصل‏اش غافل می‏سازد و سبب می‏شود نگاه استقلالی به آن داشته باشیم، دنیا خوانده شده است. و سرچشمه‏ گرفتاریها، گرفتاری در خود ماست، در نگاه و فهم و معرفت ماست. فرق اولیاء خدا با غیر ایشان در همین هاست. اولیاء خدا هر کاری که می‏کنند عبادت است. عبادت یعنی چه؟ یعنی توجه آدمی به اصل خویش. عبد در مقابل معبود و مالک خویش همین‏گونه است، یعنی توجه به آن اصلی که تمامی نعمتها از سوی اوست. یعنی آنچه را که می‏طلبد بدین خاطر است که از اوست. «وگر نیک بنگری همه اوست….»… «تفسیر از دکتر سید مرتضی حسینی شاهرودی».

اولین سالی بود که روزه می‌گرفتم. هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم. برایم درک علت روزه مهم نبود. آن‌روزها هنوز گرایش‌هایم، عملم را هدایت می‌کردند. همین که احساس می‌کردم در جمع بزرگترها پذیرفته شده‌ام، برایم بزرگترین تشویق بود. عصر شده بود. با این که زمستان بود و روزها کوتاه اما حسابی گرسنه بودم. می‌دانستم که اگر روزه‌دار فراموش کند که روزه است و چیزی بخورد روزه‌اش صحیح است. همه تلاشم این بود که فراموش کنم روزه‌ام و چیزی بخورم اما بیشتر حواسم جمع می‌شد. دو سه بار دستم را به سمت ظرف میوه دراز کردم تا با تصور فراموشی، میوه‌ای بخورم اما می‌دانستم که یادم است و تصور می‌کنم که یادم نیست.

بالاخره توهم فراموشی- یا بهتر است بگویم احساس گرسنگی- بر من غلبه کرد و دستم را بردم و سیبی برداشتم. اما از ترس این که کسی ببیند و یادآوری‌ام کند که روزه‌ام و من از شرم حضور آن فرد مجبور به نخوردن شوم، سعی کردم در همان آشپرخانه از خجالت این میوه ممنوعه در بیایم. گاز اول را زده و نزده مادرم از راه رسیدند. تا مرا دیدند خودشان را سرگرم نشان دادند و به رویشان نیاوردند و از آشپزخانه بیرون رفتند. من هم از موقعیت استفاده کردم و سریع یک گاز دیگر به سیب زدم. و سیب را در یخچال گذاشتم.

جالب بود که اصلا عذاب وجدان نداشتم. اتفاقا خیلی خوشحال بودم که از این ترفند استفاده کرده‌ام و خدا را(نعوذ بالله) دور زده‌ام. هم روزه‌ام را نگه داشته‌ام و هم تا حدی رفع جوع شده. پدرم که می‌دانستند روزه اولم است، برایم هدیه‌ای گرفته بودند که کادوپیچ بود و اصطلاحا بهش می‌گفتیم: سر روزه‌ای. موقع افطار همه به من قبول باشه می‌گفتند و من هم کلی کیفور بودم که چه کلکی سوار کرده‌ام! و داشتم نقشه می‌کشیدم که هر روز یادم برود و روزه بگیرم و روزه‌ام را بخورم و روزه بگیرم و… .

مادر و پدرم با هم حرف زدند. پدرم کادو رو بردند در اتاق و وقتی برگشتند دیدم که کادو را باز کرده‌اند و فقط کاغذ کادو دستشان است. من نگاهم به تلویزیون و حواسم به پدرم بود. کمی که گذشت پدرم کاغذ کادو را به من هدیه دادند. من تعجب کرده بودم. هی وراندازش می‌کردم و جز کاغذ کادو چیزی نمی‌دیدم. پدرم با صدای بلند، طوریکه گویی مخاطب خاصی ندارند، گفتند: «امروز مردی پیشم آمده و گفته که می‌خواهد قبل از سال خمسی‌اش، با سود پول‌هایش ماشین بخرد و بعد از سال خمسی بفروشد تا مجبور نشود خمس بدهد.» مکثی کردند و به من نگاهی کردند و با لبخند گفتند: «به نظر من این معامله نه تنها سودی درش نیست که همه‌اش ضرر است. این فریب دادن خود است. این که آدم از نمازش بزند، از روزه‌اش بزند، از خمسش بزند، از حجابش بزند، هیچ ضرری برای خدا ندارد. تنها ضررش متوجه انسان است که از افتخار بندگی بی‌نصیب می‌شود. خدا که همه جا هست و همه‌چیز را می‌داند، کسی که فکر می‌کند می‌تواند خدا را گول بزند، در حقیقت خود را گول زده. مثل این که بخواهی به خدا هدیه بدهی اما فقط کاغذ کادو را بدهی.»

احساس می کردم سیب در معده‌ام به شکل دماغ پینوکیو در آمده است. دماغی که هر لحظه ممکن است برود توی چشمم. دماغی که به شدت به در و دیوار معده‌ام می‌خورد و حالم را عوض می‌کرد. پدرم که حال بد مرا دیدند. رفتند توی اتاق و عروسک زیبایی را که برایم گرفته بودند به من هدیه دادند. و قرار شد من هم به خدا هدیه‌های واقعی بدهم. هدیه‌های خوب.

۲ دیدگاه در “سَرروزه‌ایِ ۷ سالگی”

دیدگاه‌ها بسته شده است.