پنجشنبه بود و من به جلسه جارقد نرسیده بودم. روز قبلش که خبر رسید بلیط گیر نمیآید؛ به فکر برنامهای برای فرداش بودم. تصمیم میگیرم بروم رصد. میگویند رصد آموزشی است و برای بچههاست. میگویم عیبی ندارد، خوب است!
باید در کمتر از نیم ساعت وسایل را جمع کنیم. بین لباسهای تابستانی، دنبال کلاه و شال گردن میگردم! یادم میآید مامان همه وسایل رصد را جمع کرده بودند…
دفترچه، اطلس آسمان، چراغقوه با نور قرمز و دوربین. همه چیز هست، فقط چادر مخصوص میماند! برای این مواقع جلوی یکی از چادرها را ۲۰سانتی دوختهام تا در زمان عکاسی یا کار با تلسکوپ رها نشود.
مسیر طولانی است و خورشید مستقیم میتابد در صورت من. مگر میشود خوابید!؟ بدون اینکه استراحت کرده باشم به محل رصد میرسیم؛ برج تاریخی رادکان.
با اینکه فضای اطراف برج در این هشت سال تغییر کرده و بهتر شده، ولی همچنان زمین را خاک نرم پوشانده و پر از بوتههای بزرگ خار است که در تاریکی شب و گرد و خاکی که با آن نفس کشیدن سخت میشود؛ وجودشان مشکلات را مضاعف میکند.
بچهها به همراه خانوادههایشان آمدهاند. به توضیحات استاد گوش میدهند که از تاریخچه و نحوه پیدا کردن کاربرد نجومیش میگوید.
از بین جمعیت عبور میکنم تا به طرف دیگر برج برسم. دارم تلاش میکنم یک عکس ضد نور از این یادگار قدیمی بگیرم…
شما دوست دارید خبرنگار بشید؟ – متعجب به سمت صاحب صدا بر میگردم؛ «محیاست. قبلتر در کلاسها دیده بودمش». از کجا فهمیدی!؟ – از دوربین و دفترچهتون حدس زدم- ! بچه تیزی است. ۱۰ سال بیشتر ندارد، اما پر از انرژی است.
هرکسی مشغول کار خودش است. تلسکوپها آماده شدهاند. بچهها در گروههای مخصوص خودشان قرار گرفتهاند. پدر و مادرها هم علاقهمند شدهاند. سوال و جوابی است که رد و بدل میشود! اصلا مگر میشود رصد آمد و زیر آسمان در کنار این همه شور و شوق بچهها برای آموختن بود؛ بعد سوالی پیدا نشود؟
به یکی از بچهها کمک میکنم تا تلسکوپش را همخط کند، یک لحظه احساس میکنم زیر روسریام موجودی حرکت میکند! خیلی سعی میکنم جیغ نکشم و خدا را شکر موفق میشوم! آهسته بیرون میآورمش؛ بدون اینکه نگاهی بیاندازم پرتش میکنم! این هم از قسمتهای هیجانانگیز برنامههای رصدی است!
مامانها مثل هرجای دیگری، اینجا هم مشغول کارهای خاص خودشان هستند، یکی زیرانداز را پهن میکند، دیگری لباس گرم را یادآوری میکند… سرشان خلوت که بشود؛ کنار تلسکوپها میآیند. سوال میپرسند، جواب میگیرند…
سها میخواهد صورتفلکی دباکبر را پیدا کند، در کتابی خوانده که یکی از ستارههای این صورت فلکی همنام خودش است. ( دوتایی عناق و سها را میگوید) تازه یادش میآید که نماز نخوانده –هنوز ۹ سالش تمام نشده- همانجا، وسط جمعیت مقنعهش را درمیآورد و شروع میکند به وضو گرفتن! عالمی دارند…
مثل اینکه فعالیتشان باعث شده زودتر از شبهای دیگر گرسنه شوند! سها و سارا و محیا شام میخورند. سها نوشابه تعارف می کند. سارا میگوید سه سال است که نوشابه نمیخورد! توضیح میدهد که خودش به تنهایی این تصمیم را گرفته! بچههای جالبی هستند!
محیا همچنان درگیر کار با تلسکوپ است، قد ش به چشمی نمیرسد. کمکش میکنم. حدس میزنم مقداری از انرژیش را صرف جمع کردن چادر میکند. میگویم: محیا، اگه دوست داری چادرت رو بذار کنار تا با هم با تلسکوپ کار کنیم.
با تعجب جواب داد: هوا سرد شده ولی به خاطر چادرم که لبنانیه کاپشن نپوشیدم! الان چادرم رو بذارم کنار!؟
گفتم که بچه باهوشی است!
توضیح میدهم ایراد کارش کجاست. دوباره شروع میکند…
با دوستش صحبت میکند. میگوید دو هفته در میان آزمون دارد! بچه ۱۰ ساله و آزمون؟!!
قبلتر گفته بود دوست دارد مثل پروفسور حسابی بشود و به خاطر همین میخواهد در بهترین مدارس درس بخواند. تعجب کردهام، خیلی! نمیتوانم قبول کنم بچهای با این سن و سال درگیر این حرفها بشود. پس کِی کودکیش را بکند؟ کِی عمیق فرا بگیرد و مفهومی درس بخواند؟ با این روند حتما در راهنمایی هم تست میزند برای ورودی دبیرستانهای تیزهوشان و نمونه. در دبیرستان هم که معلوم است تمام وقتش پر میشود برای المپیادها و کنکور. هر کدام از بچههای دور و برش سعی میکنند برایش دلیل بیاورند که این آزمونها زیاد هم مناسب سن او نیست…
به محیاهایی فکر میکنم که در دنیای تئوری زندگی میکنند و هنوز با مسئولیتهای خودشان به درستی آشنا نشدهاند. که شاهد از غیب میرسد!
سارا میگوید امتحان آزمایشگاه علومش را ۱۹ شده چون نتوانسته با کبریت چراغ بنزن را روشن کند!! نمیدانم بحثشان درباره چی بود که حرفها به اینجا رسید. از طولانی شدن زمان حرف زدنها و کم کار کردنهایشان میفهمیم که خسته شدهاند…
خسته شدهاند و تکیه دادهاند به ۷۰۰سال تاریخ! بعضیهاشان کمکم کنار دیوارهای برج دراز می کشند..
به خاطر اینکه رصد برای بچهها برنامهریزی شده؛ تاصبح ادامه ندارد. سر ساعت ۱۱ خبر میرسد که وسایل را باید جمع کنیم و آماده رفتن شویم.
بچهها خستهاند. اما به سختی از آسمان دل میکنند…