[ms 0]
عکاس: مینا فرقانی
میترا را از خیلی سال پیش میشناختم؛ هممدرسهای بودیم. بعد از کمتر از یک ماه آشنایی، شدیم دوست صمیمی و رفیق باشگاهی. اوایل آرام و خجالتی بود. حالا یکجا آرام نمیگیرد!
وقتی برای مصاحبه با چارقد نظرش را پرسیدم و استقبالش را دیدم، خواهش کردم یکی از دوستان را هم معرفی کند که به دیدنش برویم و گپی بزنیم.
میترا سادات طبایی، متولد سال ۶۴ است در اصفهان؛ دارای دیپلم در رشتهی انسانی، دارندهی ۵ مدال طلا و نقره در رقابتهای دو میدانی (سرعت و استقامت) نابینایان و نیمهبینایان کشور، نوازندهی دف.
[ms 4]
دوستش هم، خدیجه عبدی است؛ متولد سال ۶۱ در تهران، دارای دیپلم در رشتهی نقاشی، نایبقهرمان دو میدانی (پرتاب دیسک) نابینایان و نیمهبینایان کشور، فعال در رشتهی کونگفو توآ (خط چهارم) و پرتاب دیسک و وزنه و نیزه، نوازندهی دف.
بچههای حساسی هستند. با احتیاط شروع میکنم به مقدمهچینی و پرسیدن سؤالها.
دوست داریم از مقامهایی که کسب کردید برایمان بگویید.
میترا [از لبخندش پیداست یاد لحظهای افتاده که مدالها را به گردنش میانداختند…]: سال ۸۸ مقام دوم استقامت، سال ۸۹ مقام اول استقامت و مقام دوم سرعت، سال ۹۰ هم مقام اول هر دو ماده را کسب کردم.
خدیجه [هنوز در حال و هوای گزارشی است که شبکهی خبر همین نیمساعت پیش ازش گرفت…]: سال ۹۰ مقام دوم دو میدانی را در مادهی پرتاب دیسک کسب کردم.
درصد بیناییتان چقدر است و علت مشکل بیناییتان چیست؟
میترا: مشکل من مادرزادیست. چشم چپم کاملاً نابیناست. چشم راست من هم حدود ۱۵-۱۰ درصد بینایی دارد که «معلولیت شدید» حساب میشود.
خدیجه: مشکلم مادرزادی – ژنتیکی است؛ بهعلت ازدواج فامیلی پدر و مادرم. ۵ درصد بینایی دارم و بهمرور هم کمتر میشود تا به نابینایی مطلق میرسد [از خدا میخواهد هیچوقت آن روز نرسد…]. همهچیز را بهصورت سایه میبینم. جزئیات را تشخیص نمیدهم. مثلا یک آدم را درسته میبینم! [این دقیقا همان مثالیست که به آقای گزارشگر گفت. از یادآوری و تکرارش هر سه میخندیم.]
در دوران تحصیل -با توجه به اینکه در مدرسهی عادی درس میخواندید- چه مشکلاتی داشتید؟
میترا [نفس عمیقی میکشد که تمام آن روزها را برایمان زنده میکند]: کمبود کتاب و نوارهای درسی داشتم. درس خواندن با نوار برایم سخت بود و مجبور بودم از تمام درسها جزوهی بریل بنویسم، که هم وقتگیر بود و هم خستهکننده. با سرعت کلاس نمیتوانستم پیش بروم و معلمها این را درک نمیکردند. اگر قبل از ورود بچههای معلول به مدارس عادی، به معلمها آموزش مختصری در مورد نحوهی برخورد با این بچهها داده میشد، خیلی خوب بود.
خدیجه [از نگاهش پیداست که ترجیح میدهد برای یادآوری خاطرات شیرینتری این همه راه را تا گذشتهها برود!]: چون قدبلند بودم باید میز آخر مینشستم. در صورتی که حتی از میز اول هم خوب تخته را نمیدیدم. از کلاس عقب میافتادم. همکلاسیها گاهی کمک میکردند، گاهی کمک نمیکردند. دوست صمیمی هم نداشتم که در درس هوایم را داشته باشد.
برای رفتوآمد به باشگاه، انجمن و بقیهی اماکن از کسی کمک میگیرید؟
میترا [تقریبا با فریاد!]: اصلا! بیشتر کمک میکنم تا کمک بگیرم. به دوستانم که کاملا نابینا هستند یا کمتر از من بینایی دارند کمک میکنم.
خدیجه [از ازدواج خواهرش و دلتنگی دوری از او میگوید]: وقتی خواهر بزرگم ازدواج نکرده بود، همیشه او کمکم میکرد. حالا خواهر کوچکم و مادرم کمک میکنند. اگر کسی نباشد، خودم با عصا میروم. البته میترا هست!
[با هم میخندند و من برایشان آرزوی دوستی و همراهی همیشگی میکنم.]
رفت و آمد با چادر برایت مشکلساز نیست میتراجان؟ خانواده درمورد استفاده از چادر چه نظری دارند؟
میترا [با لبخندی قاطعانه]: اصلا. مادرم گاهی میگوید: «میترا! چادر چیه سرت میکنی؟» اما من اگر چادر سرم نکنم انگار هیچی ندارم. فقط وقتی دست دو نفر از دوستانم را میگیرم، کمی برایم سخت است [و نمونههایی را تعریف میکند].
چه مشکلاتی در شهر دارید؟ شهرسازی ما چقدر برای شما مناسب است؟
میترا [توی رودربایستی مانده؛ انگار من نمایندهی شهردارم!]: نمیتوانم بگویم اصلا خوب نیست، ولی مناسب هم نیست.
خدیجه [نفس عمیقی میکشد]: مشکل که زیاد هست! بعضیها اصلا شرایطم را درک نمیکنند. گاهی کسی کمکم نمیکند از خیابان رد شوم. عبور از خیابان واقعا برایم مشکل است. بعضی از رانندهها تا آدم را میبینند سرعتشان را بیشتر میکنند. وقتی مجبورم تنها رد شوم، عصایم را باز میکنم و دستم را هم به علامت «ایست» بهسمت ماشینها نگه میدارم. شهرسازی ما اصلا مناسب نیست. خیابانها و پیادهروها پر از چاله و مانع است. مغازهداران با اجناسشان پیادهرو را اشغال میکنند و اگر به آنها برخورد کنیم و آسیبی برسانیم، از ما خسارت هم میگیرند! چرا حفاریهایی که سازمانهای مختلف و شهرداری در خیابانها انجام میدهند، مدتها به امان خدا رها میشوند؟!
[ms 2]
برخورد مردم با شما چطور است؟
میترا [انگار شک دارد که بگوید یا نه!]: بهخاطر ظاهر چشمهایم خیلی نگاهم میکنند. از عینک دودی استفاده نمیکنم، چون جلوی دیدم را میگیرد و فقط سیاهی میبینم. مردم فکر میکنند من نابینای مطلق هستم، ولی من میبینمشان و نگاهشان آزارم میدهد.
خدیجه [در حالیکه هیجانزده و البته ناراضی، نمونههای مختلفی را ذکر میکند]: رفتارها خیلی متفاوت است. مثلا یک پسربچهی ۹ ساله، گوشهی کیفم را میگیرد و میگوید: «خاله بیا از خیابون ردت کنم؛ خاله اینجا پلهست و…». بعضیها برایم تاکسی میگیرند یا کمک میکنند از خیابان رد شوم. البته یکبار هم یک نفر میترسید از خیابان رد شود، آمد دستم را گرفت که من ردش کنم! خب این خیلی برای من خطرناک است، چون رانندهها فکر میکنند او همراه و مراقب من است، در صورتی که او بدوبدو رد میشود و میرود! بعضی از پلهای هوایی هم که شده پاتوق معتادان! آدم جرئت نمیکند از آنها استفاده کند. وقتی به بعضیها برخورد میکنم، عصایم را میبینند اما میگویند: «هووو! منو نمیبینی؟!» یا حتی ناسزا میگویند. بعضیها میگویند: «اگه میبینی، اون عصا چیه؟ اگه نمیبینی، اون عینک چیه؟!». تعجبم از خانمهاست که چرا اینقدر بیتفاوت از کنار من و امثال من رد میشوند؟ در مقابل هر ۱۰۰ نفر آقا که کمک میکنند ۳ نفر خانم به ما کمک میکنند…
[ms 3]
تا حالا پیش آمده که در پارک یا مکانهای دیگر برایتان مزاحمتی ایجاد کنند؟
میترا [از سؤالم خوشش نیامده، اما از بس لطف دارد، بیجوابم نمیگذارد!]: مزاحمت برای هر کسی ممکن است پیش بیاید؛ معلول و غیرمعلول فرقی ندارند.
خدیجه [با دلخوری و ابراز تأسف]: گاهی، از معلولیت بچهها سوءاستفاده میکنند. مثلا موقع خرید یا پرداخت کرایه، بقیهی پولمان را کم میدهند، یا مثلا مواردی برای بچهها پیش آمده که به بهانهی کمک جلو آمدهاند، اما پیشنهادهای زشتی به آنها دادهاند. برای همین میگویم کاش خانمها بیتفاوت از کنار امثال ما رد نشوند!
با دیگر دوستان معلول هم ارتباط دارید؟ بچههایی با معلولیتهای دیگر چه مشکلاتی دارند؟
خدیجه: بله. آنها بچههای معلول جسمی-حرکتی هستند. بعضیهایشان که ویلچر دارند، تاکسی سوارشان نمیکند. در زمستان دستشان سرما میزند. در تابستان ویلچر داغ میشود و دستشان میسوزد. یکی از بچهها موقع راه رفتن، مردم خیلی نگاهش میکردند؛ الان خانوادهاش اجازه نمیدهند از خانه خارج شود. افسرده و منزوی شده. [نمیداند از مردم شکایت کند یا خانوادهی دوستش…]
چه تفریحی بیرون از خانه دارید؟
میترا [با اشاره به این موضوع که خانهنشینی افسردهاش میکند و بیشتر وقت مفیدش را بیرون از خانه میگذراند]: همین کلاسهایی که میروم؛ باشگاه، کامپیوتر، دف. گاهی در اردوهای انجمن نابینایان هم شرکت میکنم.
خدیجه: نقاشی میکنم؛ رنگروغن، مدادرنگی، سیاهقلم و گواش. کلاس دف، کامپیوتر، شطرنج، دو میدانی، کونگفو.
[میترا از نمایشگاه نقاشی خدیجه که چند روز پیش برگزار شده، تعریف میکند و من افسوس میخورم که چرا زودتر به فکر این مصاحبه نیفتادم.]
[ms 1]
از برنامهتان برای آینده بگویید.
میترا [نمیدانم رنگپریدگیاش از خستگی است یا از ترس تکرار روزهای سخت دبیرستان!]: ادامهی تحصیل و دانشگاه را دوست دارم، اما وحشت از جوّ دانشگاه و اینکه نمیتوانم با سرعت بچههای عادی پیش بروم، مانعم میشود که بهش فکر کنم. دوست دارم عضو تیم ملی دو میدانی شوم و به مسابقات جهانی راه پیدا کنم.
خدیجه [از غصهی «خفتهای» در ته دلش میگوید که دوست ندارد بیدارش کند]: هدفم این بود که آموزشگاه نقاشی تأسیس کنم و هنری را که آموختهام به دیگران هم آموزش بدهم، اما چون دارم بیناییام را از دست میدهم امکانش نیست. دوست داشتم مربی کونگفو شوم که حالا میگویند کارت مربیگری به معلولان نمیدهند. ولی کم نمیآورم؛ ادامه میدهم!
درخواست شما از مسئولان (شهرداری، بهزیستی و…) چیست؟
میترا: بیشتر حمایتمان کنند. در جلسات و جشنها کلی وعده و وعید میدهند، که بعد از خروج از سالن همه را فراموش میکنند! بچهها با این همه مشکلات، لیسانس، فوقلیسانس و حتی دکترا میگیرند، اما کار بهشان نمیدهند. کار هم نداشته باشند، نمیتوانند ازدواج کنند، چون دخترها نمیتوانند به پسری که چشمش به دست پدر و مادرش است تکیه کنند. فضای شهر را هم کمی برای رفتوآمد بچههای معلول مناسبسازی کنند.
خدیجه [از زحمات و پشتیبانی پدرش تقدیر میکند و این سؤال را برای هر سه نفرمان مطرح میکند که اگر دختری پدر نداشت، تکلیفش چه میشود؟!]: رسیدگی کنند. هوایمان را داشته باشند. موانعی که سر راهمان هست بردارند که ما هم بتوانیم مثل مردم عادی زندگی کنیم. مثلا مسکنهایی که بهزیستی واگذار میکند، شرایطش سخت است و در توانمان نیست که ثبتنام کنیم. از طرفی شاید تقدیر ما این باشد که تنها زندگی کنیم، آیا نباید سرپناهی داشته باشیم؟ شغل هم که به ما نمیدهند. پس آیندهی ما چطور باید تأمین شود؟!
از من بهعنوان یک عضو عادی جامعه چه توقعی دارید؟
خدیجه [با مهربانی و لبخندی دلنشین]: توقع دارم مشکلاتم را حس کنی، که خودت راحتتر با من کنار بیایی و من هم بتوانم با تو احساس راحتی و آرامش کنم. درکم کن تا از من خسته نشوی. رفتار من، تا حد زیادی به برخورد تو بستگی دارد.
و توصیهتان برای بچههای معلول؟
میترا [با شیطنت میخواهد از زیر بار جملهی پایانی شانه خالی کند!]: بچههای معلول میتوانند محدودیتها را کنار بزنند و پیشرفت کنند. نباید معلولیت مانع از پیشرفتشان شود.
خدیجه [با تحسین میترا به خاطر جملهی زیبایش]: بچهها نباید روحیهشان را ببازند. خودشان را دست کم نگیرند. ما از بقیه چیزی کم نداریم و میتوانیم مثل بقیه زندگی کنیم.
از تمام این بچه ها باید حمایت بشه که نمی شه.یادمه خیلی وقت ها پیش با دوست معلولم می رفتیم سر تمرین تئاتر، امفی تئاتر ی هم که توش تمرین می کردیم طبقه سوم یک ساختمون بود. مجبور بودم همیشه دوستمو با ویلچر از ۱۰۰ تا پله بالا ببرم.حالا من خودم از ناحیه ریه هام معلول .یادش به خیر خوب نفس ما رو می گرفت.
سلام بر جناب ساکت؛
مشکلات این بچهها زیاده متأسفانه. کاش مسئولین یه کم بیشتر مراعات احوال این عزیزان رو کنن، در سازندگی مخصوصا!
خدا همهمونو شفا بده ایشالا. موفق باشید.