[ms 0]
بیستوپنج سال است که از زنم هیچ خبری ندارم. نه… اشتباه نشده است! این متن را برای صفحهی گمشدهها نفرستادهام! لطفا ادامه بدهید!
زنم درست بیستوپنج سال پیش در جریان سفری که از آن طرف آب داشتیم، گم شد. آنقدر همه چیز سریع و ناگهانی اتفاق افتاد که از دست من هیچ کاری برنیامد. مثل آدمهای بیعرضه و دستوپاچلفتی یا شاید اسیر یک جبر دردناک، یک لحظه دیدم که او دیگر نیست…
خانوادهام به استقبالمان آمده بودند؛ البته به استقبال من، چون هنوز نمیدانستند که ما دو نفر هستیم. قرار بود غافلگیرشان کنیم، ولی همه چیز عوض شد. پدرم با دسته گلی از رز و مریم بغلم کرد. برادرم سه بار صورتم را بوسید و مادرم درحالیکه چشمهایش خیس بود، سرم را محکم به سینهاش چسباند. لباس مادر بوی عطر او را میداد… هقهق گریهام را ریختم در سینهی مادرم. دستش را کشید لای موهایم. خیال میکرد دلتنگی سالهای دوری را برایش سوغاتی آوردهام و من گنگ و مبهوت، نمیتوانستم قصهی گم شدن کسی را برایش بگویم که او حتی از پیدا بودنش هم خبری نداشت!
چقدر گریه کردم آن روزها! مدام دستهایم را بو میکردم و یادش میافتادم. با هر صدای زنگی، قلبم هزار تکه میشد. میگفتم این باید خودش باشد! او نگفته بود که نمیآید. هیچ بگومگویی هم با هم نکرده بودیم. دلیلی نداشت که نیاید. فقط نتوانستیم ساعت پروازمان را هماهنگ کنیم. قرار شد من زودتر بیایم و منتظر فرود پرواز بعدی بمانم. لعنت به من…
سالهای سختی بود. به خودم قبولاندم که او خودش نخواسته بیاید و این فکر مثل تیری که به سینهی کسی بخورد، عذابم میداد.
خواستم که یادم برود. برای خودم برنامه چیدم و سعی کردم خودم را زندانی محبتِ بیچشمداشتِ مادرم کنم. سعی کردم در قلب پدرم مثل یک بچهگنجشک لانه کنم. سعی کردم از برادرم خوب حرف زدن را یاد بگیرم تا دوستان زیادی پیدا کنم. این برنامهها باعث شد چند سال بعد، دانشجوی نمونهی یکی از دانشگاههای مطرح باشم و از هر جماعتی که حساب کنید، دستکم دو سه تا رفیق درست و حسابی داشته باشم.
کار و بارم گرفته بود. دیگران بهعنوان یک آدم پرکار، یک دوست قابل اعتماد و یک رفیق خوشمشرب قبولم داشتند، ولی بزرگترین خیانت من به آنها این بود که هیچوقت نفهمیدند همهی اینها بهخاطر این است که من چیزی را از یاد ببرم! نه، کسی را از یاد ببرم!
اگر شما هم فکر میکنید این برنامهی درازمدت توانسته کمک عمیقی به من بکند، اشتباه میکنید. هنوز وقتی از پیادهرو میگذرم، تمام زنهایی که از کنارم رد میشوند، عطر او را دارند. همه مثل او هستند؛ مثل آن موهایی که پریشان از زیر روسری حریر بیرون ریخته بود، آن گلبرگ صورتی که روی لبهایش نشسته بود، آن عینک آفتابی که قرار بود وقتی با هم هستیم نزندش، تا من چشمهایش را از دست ندهم.
در این میان، حتی موسیقی هم در صف دشمنان من قرار دارد. هرجا که آهنگی میشنوم، تنم میلرزد. یاد او مثل تیشه به صخرههای وجودم میکوبد. به کنسرتهایی که دوستانم میروند، نمیروم. آنها خیال میکنند که موسیقی با اعتقاداتم جور نیست و از من فاصله میگیرند، ولی واقعیت چیز دیگری است و همین واقعیت است که حتی در سریالهای آبکی تلویزیون هم از پشت شیشه برایم دست تکان میدهد و راحتم نمیگذارد.
حالا دیگر تسلیم شدهام. مدتی است تصمیم گرفتهام همهی توانم را برای پیدا کردن او بهکار بگیرم. تصمیم گرفتهام از دیگران هم کمک بگیرم؛ آخر، زخم سینهام بدجور اذیت میکند.
دقیقا از همان روزی که این تصمیم را گرفتهام، همهی مردم روی زمین «او» شدهاند! انگار هم اوست که هر روز در ایستگاه اتوبوس میایستد و به ساعتش نگاه میکند. انگار هم اوست که تکثیر میشود و هنگام سبز شدن چراغ، از روی خطهای سفید با عجله میگذرد. انگار او همهی همدانشکدهایهای من است. یکبار از پشت دیدمش. دنبالش رفتم. با هزار دلهره و امید صدا کردم و وقتی که با اخم سرش را برگرداند، گفتم: «ببخشید… مثل اینکه باز اشتباه گرفتم.»
بارها هم پیش آمده که دل به نشانیهای این و آن دادم. چند بار با دسته گل مریم رفتم دیدن کسی، ولی وقتی دیدمش و حرف زدنش را شنیدم، فهمیدم که اینبار هم مریمها میمانند و من میروم. یک بار هم یکی از دخترهای دانشکده را -که عجیب مثل او نگاه میکرد- دعوت کردم به سردی نیمکت پارک. وقتی قضیه را برایش گفتم، گفت: «من شما رو میفهمم، اما من شوهر دارم آقا!»
حالا مادر هم از رازم چیزهایی میداند. میگوید: «رضا! شکل اون وقتهات شدی؛ وقتی تازه اومده بودی. صورتت یه طور خاصی بود؛ یه جوری که آدم میترسید روی چشم و ابروت دست بکشه پاک بشن! حالا دوباره اون طوری شدی.»
مادرم میپرسد: «رضا! فکر کن آخرین بار چی تنش بود… بیشتر چه رنگهایی میپوشید؟» ولی من هرچه فکر میکنم، چیزی به خاطرم نمیآید. اصلا انگار آنجا رنگ معنی نداشت، که اگر داشت، مگر میشد رنگ لباس او یادم برود؟
برادرم یکبار که نشسته بود پشت کامپیوتر، صدایم کرد و مثل کسی که کشف تازهای کرده باشد، گفت: «اسم و فامیلش رو بگو تا برات سرچ کنم. هرجای دنیا که باشه، با این میشه پیداش کرد!» گفتم: «بزن پری… نه… مریم… وایسا… یعنی، سارا نبود؟!»
برادرم فکر کرد من دستش انداختهام. بلند شد رفت و تا یک هفته هم با من حرف نزد، ولی شما باور کنید اسمی از او به یاد ندارم. انگار که هیچوقت نیازی به اسم نداشته و احتیاجی نبوده صدایش کنم.
مادرم خانهبهخانه دنبالش میگردد. پدرم میخندد و میگوید: «این مردی که من دیدم، زنش این جوری پیدا بشو نیست!» میگوید: «هرکسی رو همون جایی که گم کردن، باید دنبالش بگردن.» راست میگوید، ولی مشکل این است که دیگر نمیتوانم به آنجا برگردم. خیلی سخت است. حالا از زبان آنها هم تقریبا هیچ چیز یادم نمانده است؛ همان جایی که ما را به نامِ هم زدند.
مادرم خیلی امیدوار است. میگوید: «من دلم روشنه که برمیگرده. باور کن اون هم تموم این سالها دنبال تو میگشته. تو فقط یه کم چشمهات رو درویش کن، پیداش میکنی!»
بیچاره من که بیستوپنج سال است از زنم هیچ خبری ندارم. نه… اشتباه شده… این متن را باید برای صفحهی گمشدهها بفرستم. دیگر ادامه ندهید!
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/link/11221
ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
عمارنامه http://ammarname.ir/—- info@ammarname.ir
یا علی
چی میخواستی بگی؟
سلام
یعنی همون کلاهی روکه من دارم بهش فکر می کنم سرمون گذاشتین ؟!
چی شد؟ ما که نفهمیدیم
ایشون در پی یافتن یک همسر و یک شریک برای زندگی خود هستند
خب بگو زن میخوام اینقدر مقدمه چینی نداره .سربزیری هم یه خواصی داره که خیلی از مشکلاتتونو حل میکنه احتمالا