«امسلمه» همسر سفّاح، پادشاه عبّاسی، از قبیلهی مخزومیه بود. از آنچه در تاریخ آمده این گونه استنباط میگردد که این بزرگ فمینیست، قدرتی بالاتر از زنان ایرانی قرن بیست و یکم داشت!! آنقدر توان زنانه علیامخدره بالا بود که اگر امروز میزیست بلا شک دبیر کل کنفرانس جهانی پکن در مبارزه با تبعیض علیه زنان میشد!!
حال چه ترفندی به کار گرفته بود که زمام پادشاه بولهوس عباسی را در دست گرفته بود، الله اعلم. با کید عظیمش کار را از شرط ضمن عقد هم گذرانده بود. سفّاح بیچاره پیش او قسم خورده بود که زن دیگری نگیرد و قبل از خلافتش هم زنی را به کنیزی اختیار نکند!! تو خود بخوان داستان مفصل از این مجمل!
اوصاف این زن ذلیلی خلیفه، نقل مجالس و شهرهی شهر شده بود.
روزی خالد بن صفوان که به جهت توطئه زنان متعددش و همپیمانی آنان مجبور شده بود شبها در مسجد بخوابد و از نداشتن همصحبت رنج عظیمی میبرد، در بیچاره کردن خلیفه چشم طمع دوخته بود. در مجلسی خصوصی از اوصاف و طنّازی جماعت نسوان برای سفاح تعریفها کرد و خلیفه را برای متعدد نمودن شلوار همایونی بر سرشوق آورد. در آخر تیر خلاص را بر قلب آشفته او نواخت؛ رو به خلیفه کرد و گفت: زمام خودت را به دست زنت دادهای، اگر مریض شود تو هم مریض میشوی و اگر پنهان شود تو هم پنهان میشوی!
این را گفت و رفت و خلیفه را در آشوبی رها نمود.
***
امسلمه که به خیال خام خویش گمان میبرد هنوز تنها پادشاه قلب خلیفه است، خرامان نزد سفاح آمد. خلیفه را غرقه در دریای تفکر و شوریده حال یافت. شصت ملکه خبردار شد که کسی کاسه را زیر نیم کاسه گذاشته است.
امسلمه: «خلیفه به سلامت باد! چه اتفاقی افتاده؟»
سفاح سری به تأسف تکان داد و گفت: «چیزی نیست. نگران نباشید، مملکت سامان ندارد.»
ام سلمه: «خلیفه آه از دل سوخته میکشند و میگویند چیزی نیست؟ با امسلمه به مجاز سخن نگویید. هر آشفتگی هست در مملکت جان شماست. باید بگویید چه چیز خاطراتان را آزرده است بلکه بتوانم کاری بکنم.»
و مگر سفاح میتوانست در برابر اصرارهای این شیر زن دفاع از تساوی زن و مرد مقاومت کند. ناچار زبان گشود و داستان را از سیر تا پیاز باز گفت.
دیگر نمیشد فهمید این سرخاب گونهی امسلمه است یا سرخی ناشی از خشم بر چهرهاش؟
فریاد از نهاد برآورد که: «به این فرزند زن بدکاره چه پاسخی دادی؟»
سفاح که به یاد سخنان خالد جانی گرفته بود به خود آمد و گفت: «سبحان الله! او خیرخواهی من را کرده، تو به او ناسزا میگویی؟ و دلگیر، روی از همسر برگرداند.»
***
همسر سفاح جمعی را به سراغ خالد فرستاد. آنان در کوچهها پرسان پرسان به دنبال خالد میگشتند. بیچاره گمان کرد که سفاح برایش صله فرستاده. جلو آمد و با اشتیاق گفت: «آهای من خالد هستم.»
یکی از فرستادگان با عصبانیت به سمت او آمد؛ خالد با ذکاوتی که داشت فهمید اوضاع بر وفق مراد نیست و گریخت.
با اوصافی که امسلمه داشت، فهمیدن داستان برای مثل خالدی دشوار نبود. سه روز در شهر نمایان نشد تا آبها از آسیاب بیافتد.
سفّاح بیچاره در این سه روز به شدت خواهان دیدار با او بود و در هجران او میسوخت. غافل از اینکه امسلمه از جریان مطلع شده بود و میخواست زودتر رجولیت خویش را به همسرش نمایش دهد.
روز سوم که دیگر توان از کف بریده بود عدهای را دنبال خالد فرستاد. بر خالد رسیدند و گفتند: «خلیفه دعوتت نموده، دعوتش را اجابت کن.»
خالد وارد قصر شد. دید کنار یکی از درها پردهای آویخته شده و پرده آرام تکان میخورد. فهیمد امسلمه از ورودش به قصر مطلع شده و اینک گوش ایستاده تا بشنود سخنان خالد و سفاح را.
سفاح که از دیدن خالد گل از گلش شکفته بود، با لبانی تا بناگوش به خنده باز، پرسید: «کجایی بیوفا! سه روز است که تو را ندیدهام. آتشم زدی و رهایم کردی؟!»
خالد: «خلیفه به سلامت باد، ببخشید این بنده را، مریض بودم و نمیتوانستم خدمت برسم.»
سفاح: « وای بر تو! زنان و کنیزان را به گونهای توصیف کردی که تا به حال به گوشم نخورده بود. دوباره برایم تکرار کن که سخت مشتاق شنیدم.»
خالد: «بله پیشتر به عرض رساندم که عربها اساسا واژهی «ضرّه» (به معنای هوو) را از کلمهی «زیان و ضرر» گرفتهاند. چون هر کس بیش از یک زن گرفته به سختی و ضرر افتاده است.»
گویی برق فشار قوی به سفاح وصل کرده باشند، نعره زد: «وای بر تو! این چیزها را که به من نگفته بودی!»
خالد: «بله به شما گفته بودم احوال کسی که سه زن دارد مانند دیگ رو سیاه است که فقط به درد جوشاندن میخورد.»
سفاح که از فرزندان عباس و پسرعموی پیامبر محسوب میشد؛ گفت: «فامیلی خودم را با پیامبر منکر میشوم اگر چنین سخنانی را از تو شنیده باشم.»
خالد: «بله بله! به شما گفته بودم؛ چهار زن گرفتن شرّ واضح و روشنی است که شوهر را پیر و مریض میکند.»
سفاح: «وای بر تو! به خدا قسم چنین کلامی را پیشتر نه از تو و نه از هیچکس دیگر نشنیدهام.»
خالد: «اما جناب خلیفه! من همین سخنان را به شما گفته بودم.»
سفاح: «وای بر تو! ادعا میکنی که من دروغ میگویم؟»
خالد میگوید: صدای خنده را از پشت پرده شنیدم، وقتی از جلب رضایت امسلمه مطمئن شدم خواستم سنگ تمام بگذارم، گفتم: « شما گلی خوشبو در خانه داری دیگر چرا به زنان و کنیزان دیگر چشم طمع دوختهای؟»
امسلمه خوشحال و شاد از پشت پرده ندا داد: «راست گفتی عمو جان! من هم همین سخنان را به خلیفه گفته بودم ولی این بار این کلمه حق، بر زبان شما جاری شد.»
سفاح که در این میدان شکست سختی خورده بود، با خشم رو به خالد کرد و گفت: «خدا تو را بکشد و عذابت کند! سپس او را رها کرد و از مجلس بیرون رفت.»
خالد میگوید چیزی نگذشت که فرستادگان همسر سفاح با هزار درهم، یک مرکب و یک غلام و هدایای دیگر به نزدم آمدند و از طرف او از من تشکر کردند.
منبع: کتاب البدائع نوشته علامه شیخ جعفر شوشتری ص ۳۰۷