بازگشت به پاریس

[ms 0]

پایان تابستان به وطن بازگشتم؛ تهی از فکر بازگشت، ماندن، مسئله‌ی حجاب و عکس. یک سالی که مانده بود برای رفتن، برای تصمیم، برای کنار آمدن و برای همه‌ی چیزهایی که باید برای ما و دلمان محرمانه بماند، آن‌قدر پیچیده شده بود به حوادث، که ترجیح می‌دادم به آنی که آخر این خط منتظرم است نیندیشم؛ فکر نکردن شده بود مَفرّ.

چند سال بعد که همه چیز را به دقت از زیر نظر گذراندم، دیدم که حکومت او را فراری نیست (لا یُمکن الفِرار مِن حکومته). پس لاجرم، باید تسلیم شد. ته دلم، نمی‌خواستم بروم. خسته بودم از این همه رفتن؛ از این‌که خانه‌ام، درست مانند یک لاک‌پشت، همیشه روی دوشم بود؛ از این‌که کتاب‌ها و وسایلم همیشه در کارتُن بودند. دلم هوای «زنده»گی داشت؛ هوای آدم‌هایی که نفسشان نور بود و چشم‌ها و نگاهشان دائم‌الوضوء و قامتشان دائم‌الصلاة. دلم می‌خواست بساط «زند‌ه»گی را علم کنم. خدای ما اما، مشغول تدارک حج بود، بی‌سَروصدا.

در این تمنا و کشمکش‌، تنها چند چیز بود که گاهی خسته و عصبی‌ام می‌کرد، تا جایی که بی‌‌هوا با خود می‌گفتم می‌روم؛ یکی فضای دانشگاه و دیگری وضع فرهنگی جامعه. پس از یک جنگ تمام عیار ِکاملا نابرابر با عالم و آدم، و شنیدن کلی سرزنش و حرف‌های کوچک و درشت، از دانشگاه‌های آن‌طرف گذشتم و با اشتیاق برگشتم تا در کشور خودم درس بخوانم. بعد از جنگی دیگر هم که وارد دانشگاه شدم، ناامید. دانشگاه نبود که! دبیرستان بود! وضع فرهنگی هم که… ترجیح می‌دهم فعلا راجع به آن حرفی نباشد. صلاح این است که بعدا به آن بپردازم ان‌شاء‌الله.

سیستم پذیرش دانشگاه‌های فرانسه، آن دسته که امتحان ورودی -یا به عبارتی همان کنکور- ندارند، به این صورت است که باید یک‌سری مدارک در ماه ژانویه از دانشگاه مورد نظر دریافت کنی و پس از تکمیل و انتخاب رشته تحویل دهی. دانشگاه پس از بررسی و تشکیل کمیسیون، نسبت به قبول و یا رد درخواست، تصمیم خواهد گرفت و نتیجه را تا سپتامبر، گاهی زودتر و گاهی دیرتر، اعلام خواهد نمود.

همان‌طور که در ابتدا گفتم، از فکر به همه چیز فرار می‌کردم و در نتیجه پدرم مجبور شد خودش به‌تنهایی همه‌ی این کارها را انجام دهد. سال بعد که وارد دانشگاه شدم، وجدانم بابت رنجی که ایشان برای درخواست پذیرش و تکمیل مدارک کشیده بود، بسیار متلاطم شد؛ پروسه‌های انجام کار اداری در فرانسه بسیار نفس‌گیر و طاقت‌فرسا‌‌ست؛ تکمیل کلی برگه که زیر هر یک از آن‌ها هم یک دور قانون اساسی فرانسه را با متقاضی دوره می‌کنند.

برای ورود به دانشگاه‌های فرانسه باید مدرک زبان ( DALF یا DELF یا TCF) داشته باشی. پدرم مرتب پیگیر بود تا در امتحاناتی که در تهران برگزار می‌شد، شرکت کنم. از آن‌جایی که رغبتی نبود، نه به خود زحمتی برای خواندن دادم و نه خاطرم را آزار. سر جلسه‌ی امتحان حاضر شدم و وقتی ایشان پیگیر نتایج شد، عرض کردم: «بسیار عالی بود. باشد که قبول شوم.» در دلم هم اضافه کردم که شما هم باشید تا خبرش را بدهم!

جالب این‌جا بود که شرکت‌کنندگان وقتی می‌دیدند بنده در بالاترین سطح شرکت کرده‌ام، دورم جمع می‌شدند و با تحسین، مشاوره می‌خواستند که شما چگونه به این سطح نائل شده‌اید! حتی آن آقایان و خانم‌هایی که در حالت عادی، به‌خاطر حجابت، ابدا حسابت نمی‌کنند و تو با اشیاء دورو‌برشان هیچ‌گونه فرقی نداری! و گاهی هم کم‌تری! من هم، خوشحال از این‌که این افتخار نصیبم شده است که چنین عالی‌جنابانی مرا مخاطب قرار دهند، با اعتماد به نفس توضیح می‌دادم که: «چیزی نیست که! نگران نباشید! آرامش مهم‌ترین چیز است! بنده همان سه ماهی که در فرانسه اقامت داشتم، به این سطح رسیدم!» آن‌ها هم خوشحال، محل را ترک می‌کردند که دیگر پذیرش و ویزا را گرفته‌اند.

باید عرض کنم که زبان فرانسه بسیار سخت است؛ از گرامرش گرفته تا دیکته و نگارشش. حتی خود فرانسوی‌ها دیکته‌شان افتضاح است! چند باری شده است که برای صحیح کردن مطلبی رفته‌ام سراغشان، گفته‌اند: «دیکته که نیست، نه؟!» از این رو، هرساله در فرانسه مسابقه‌ی دیکته‌نویسی برگزار می‌شود. در تمام دانشگاه‌های فرانسه هم، املا و گرامر مقاله‌ها و پایان‌نامه‌ها مورد بررسی قرار می‌گیرد و تمام موارد اشتباه روی نمره تأثیر خواهد گذاشت! (در ضمن، بسیاری از کلمه‌هایی که استفاده می‌کنید، فرانسوی است! در جریان باشید!)

پس از عید بود که متوجه شدم سه دانشگاهی که پدرم اقدام کرده‌اند، نامه زده‌اند که مدارکم ناقص است و چکیده‌ی موضوع پایان‌نامه (۷ تا ۱۰ صفحه) ضمیمه نبوده است. ایشان هم با بنده تماس گرفتند که دست بجنبان، وگرنه پذیرش شما کأن‌لم‌یکن خواهد شد. خبر بدی بود؛ خیلی بد. از آن‌جایی که اعتمادبه‌نفس بالایی داشتیم، دیواری بِتُنی، غیر قابل عبور، مقاوم در برابر همه نوع شرایط و حوادث، طبیعی و غیر طبیعی، در ذهن مبارک، علم کردیم که نمی‌توانیم!

از خداوند عالم که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد بهتر است، بلد نبودم طرح پیشنهادی یا همان proposal بنویسیم. بلد نبودم! اصلا نمی‌‌دانستم چیست؟! چه چیز باید نوشت؟! قالبش؟! چند صفحه؟! مدرسه‌ی درست و حسابی هم که نرفته بودیم و تا خود ورود به دانشگاه (شما بخوانید مدرسه) هم که خودمان خوانده بودیم. پس چیزی به‌عنوان روش پژوهش، نه آموخته بودیم و نه می‌دانستیم چیست! بعدش هم که خداوند خیر بدهد اساتید را از یک طرف، و از طرف دیگر، دانشجویان (شما بخوانید دانش‌آموزان حساس) ساعی و طالب علم را که با راهنمایی و تلاش ایشان، و مساعدت گوگل و فن جستجو، تنها کپی و پیست کردن (Copy & Paste) بلد بودیم. اصولا گروهی از اساتید که بلد نبودند. آن عزیزانی هم که بلد بودند، به لطف دانشجویانی که درس خواندن و یادگیری برای سلامت روح و روان و ماجراهای عاشقانه‌شان مضر بود و به نام مادرشان متوسل می‌شدند (وقتی بعضی‌ها حس می‌کنند کسی می‌خواهد اذیتشان کند، مامانشان را صدا می‌زنند!)، از خیرش می‌گذشتند.

[ms 1]

از همه‌ی این‌ها که بگذریم، اصلا موضوعش؟! نه فکرم، نه عقلم، نه سوادم، هیچ یک، الحمدلله‌والمنة قد نمی‌دادند به چیزی یا کسی که بشود موضوع پژوهش ما. هر چقدر هم ذهن را آزار می‌دادیم تا شخصی را گیر بیاوریم و علاقه‌ی اجباری ایجاد کنیم و بتوانیم چند صفحه درباره‌ی آن بنویسیم، کسی نبود. کلا علاقه و رغبتی به هیچ یک از عالی‌جنابانی که چهار سال از کنارشان رد شده بودیم، نداشتیم. از طرفی هم داخل نامه‌ای که از دانشگاه آمده بود، ذکر کرده بودند که فونت باید Times New Roman باشد و فاصله‌ی خط‌ها از هم، ۱.۵. هیچی دیگر! کلا دست ما بسته شد. مشق نبود که بگویی بزرگ‌بزرگ می‌نویسم تا صفحه پُر شود. سر‌هم‌بندی هم که نمی‌شود کرد؛ مثل انشای دوران مدرسه که مثلا: «می‌دانیم که… » (یک‌بار، در طول این دوران چند خطی برای استادم به همین صورت نوشتم. گفت: «می‌دانی که می‌دانی! این‌ها بدیهیات است! حرف جدید چه داری؟! دانشجو این‌گونه نمی‌نویسد!» بله! می‌دانی که ‌می‌دانی!).

بعد از کلی مشقت ذهنی، فرد مورد نظر را یافتیم و راجع به ایشان پنج صفحه مرقوم نمودیم و پس از کشیدن نفسی راحت، برای دانشگاه فرستادیم. دو هفته بعد پاسخ آمد که خانم فلانی، از سوژه‌ی شما استقبال شد، اما پذیرفته نشد! دلیلش هم ملیّت فرد مورد پژوهش بود. برای فردی که انتخاب شده بود با من در تماس باشد، نوشتم که: «باشد! شخص جدید، فلانی است.» ایشان هم پاسخ داد که: «اگر می‌خواهی روی این فرد کار کنی، تو را به خانم فلان معرفی می‌کنم.» بنده هم که از سال پیشش، در جریان کارت اقامت و عکس، ارادت خاصی نسبت به زنان مهربان فرانسوی پیدا کرده بودم، پاسخ دادم که: «این جانب هرگونه قصد برای پژوهش روی فرد مورد نظر را تکذیب می‌کنم. از گفته‌ی خویش اعلام برائت نموده و بسیار پشیمانم. از محضر خداوند متعال، بخشش و از آن بزرگوار تقاضای فراموشی عاجل دارم. هر چه شما بفرمایید! شما فقط استاد بنده بمانید، چشم!» ایشان در جواب نوشت: «هر چه بنده بفرمایم نه! شما بفرمایید لطفا! شما قرار است روی موضوع چند سال کار کنید، نه بنده! اما برای این‌که ملتفت باشی، حوزه‌ی تخصص من فلان چیز است. این هم لیست کتاب‌هایی که تألیف کرده‌ام. در ضمن، فرد مورد نظر آمریکایی هم نباشد! ارادتمند آقای Y».

به! این آقا از خودمان است که! پس این مرگ بر آمریکا آن‌جا هم هست! ما کلا با روی برگرداندن از دولت‌های مربوطه و شهروندانش، از بدو جنینی تا مرگ، مشکلی نداریم. آمریکا که سهل است؛ از انگلیس هم روی می‌گردانیم! خلاصه با تفقد یکی از اساتید دانشگاهم (در ایران) که از دوستانم بود، فرد را انتخاب کردم و با سلام و صلوات و اسپند، نوشتم و فرستادم. باید اضافه کنم حدود ۶ سالی هست که با این آقا کار می‌کنم؛ رئیس دپارتمان ماست؛ استاد تمام. جزو سه نفری است که امضایشان برای PHD لازم است و طرح‌های پیشنهادی را باید تأیید کند. بسیار به ایشان علاقه‌مند هستم. مثل یک پدر، همیشه کنارم بوده و هست؛ حتی وقتی روحم در تلاطم بود و ناآرام و یک قدم هم پیشرفت نداشتم. می‌توانم اعتراف کنم که با توجه به حجم مطالب آموزشی دانشگاه، از صفر شروع کردم و ایشان با صبوری همراهی‌ام کرد تا یاد بگیرم پژوهش چیست، بدون این‌که هرگز به رویم بیاورد و یا سرزنشم کند! همیشه با صبوری گوش داد و می‌گفت: «آرام باش»، «درکت می‌کنم!»، «من هم گاهی یک مطلب را چندبار می‌خوانم تا بفهمم»، «هیچ‌کس از اول همه چیز را نمی‌دانسته. من هم نمی‌دانستم!»

نمی‌‌دانم چقدر گذشت که خانواده به ایران آمدند. قبلش فرستاده بودم برای ویزا. هنوز جوابش نیامده بود. اصولا سفارت فرانسه جواب را آن‌قدر دیر می‌دهد که کلا فراموش کنی اقدامی کرده‌ای. این بار به‌خاطر این ویژگی، بسیار دعایشان می‌کردم، و امیدوار که تا آخر تابستان جوابش نمی‌آید و نمی‌توانم بروم. یک هفته تا پرواز خانواده به پاریس، تماس گرفتند که ویزای ایشان حاضر است! یک ماه هم نشد! حتما اشتباه شده! خدایا؟! نه!

بله! انگار دنیا با تمام هیکلش آوار شد روی سرم. دلم نمی‌خواست بروم. بداخلاق شده بودم و مدام در حال پریدن به خانواده‌ام بودم. دلم می‌خواست به خدمت هر کسی که من‌باب خوش‌حالی یا بد‌حالی حرفی روی زبانش می‌نشاند و سوی بنده نشانه می‌‌گرفت، برسم: «به به! رفتنی شدی؟! به سلامتی!» ، «دیگر رفتی‌ها!»، «ما را فراموش نکنی‌ها!»، «آدرس ای‌میلت را بده با هم در تماس باشیم (۹۰درصدشان الکی می‌گفتند. یک‌بار هم خبری نگرفتند!)». بعضی‌ها که دیگر خیلی رومانتیک بودند، می‌گفتند: «وای! عزیزم! دلم برایت خیلی تنگ می‌شود (آره جان من! خیلی تنگ می‌شود! من هم!)، بگذار بغلت کنم یک‌بار!» در این میان نمی‌دانستم پدر یکی از دوستانم را کجای دلم جا دهم که می‌گفت: «زیر برج ایفل یک دورکعت نماز برای من بخوان!» بعد هم می‌زد زیر خنده. (راستی، ناپلئون درست در کاخ روبه‌روی ایفل دفن است. آن‌جا نماز بخوانی، ثوابش نثار اموات می‌شود!)

دو هفته بعد، با آه و ناله و نفرین، با اکراه، بدون هیچ علاقه‌ای عازم پاریس شدم. دو هفته پس از رسیدن هم، به لطف پیگیری‌های پدر، که همیشه این پیگیری‌هایشان را تحسین می‌کنم (!) دوباره با همان آقای ایکس -اگر خاطرتان باشد- برای پرونده‌ی کارت اقامت وقت ملاقات داشتم. این‌بار تنها! تنهای تنها! و باز ماجرای عکس ما…!

ادامه دارد…

۵ دیدگاه در “بازگشت به پاریس”

  1. خدا وکیلی باید داستان سفر شما چادر چاقچوری ها را باید بخونیم ؟

  2. بعدشم هی منت مدرکتون را به میدید هی میکید غرب بده اینقدر به من تو پاریس سخت میگذشت

  3. آقا روزبه مجبورید برید داستان سفر مدل ها و … را بخونید

    خانم علوی دو هفته گذشت ها قسمت بعدی را نمی گذارید

  4. جالب نوشته بودید فقط یک کم مبهم بود زیادی به نظرم خلاصه کرده بودید
    خب، ادامه اش؟

  5. عالی بود ولی من هم مانند صنم بانو نصف دوم رو در ابهام خواندم ؛)

دیدگاه‌ها بسته شده است.