[ms 0]
معلم دینی گفته بود: «روزهی سیزده رجب خیلی ثواب داره.» به صورت هم نگاه کرده بودیم و لبخند زده بودیم. از صبح با دخترهای همسایه رفته بودیم برای تزیین اتاق عقد. صندلی میگذاشتیم زیر پایمان و تورهای بلند سفید را با منگنه از سقف آویزان میکردیم و غنچههای رز تازه را راهبهراه میچسباندیم به تور. حالا که فکرش را میکنم، میگویم قدبلندتر از ما دخترهای سیزده چارده ساله نبود که مثل چی جلو افتاده بودیم؟!
آن روز کم دیدمش. درگیر آرایشگاه بود. فقط اول صبحی جلوی اتاق عقد دیدمش. تیشرت گلبهی آستینکوتاهی پوشیده بود. روی ساعدش کبود شده بود. با لبخند کمرنگی گفت :»دیروز خانومه رگمو پیدا نمیکرد، سوراخسوراخ شدم!» چای لبنزده را که جلویم دید، آرام پرسید: «روزهای؟» چشمکی زدم. لبش را چسباند به گوشم: «منم! ولی به هیچکی نگفتم. دعوام میکنن!» چشمکی زد.
همسایهی دیواربهدیوار بودیم و همکلاسی. تابستانها توی کوچه بازی میکردیم. با قیر و پولک عروسک درست میکردیم. گرگم به هوا، وسطی و… . پدرش غروب که از سر کار برمیگشت و او را توی کوچه میدید، عصبانی میشد. هرچه دستش بود، پرت میکرد طرفش. اما این سه چهار سال آخری، دور کوچه را خط کشیده بودیم. او میآمد خانهی ما و کتاب داستان درست میکردیم. نوشتنش با من بود، نقاشی و صحافیاش با او. حیاط خانهی آنها بزرگ بود، با حوض فیروزهای و درختهای سیب و به و آلو. خانهشان را دوست داشتم، ولی نمیرفتم. خواهرش بدجنس و بدلج بود.
یک بار خواهرش، گردنبند مرواریدی را که به او هدیه داده بودم، پاره کرده بود. خیلی وقتها هم صدای دعوا و گریه و گیس و گیسکشیشان از حیاط میآمد. ولی او که میآمد خانهی ما خوب بود. دوست داشتم خواهرم باشد. میگفت:»هستم.» آن روز فهمیدم که دیگر نیست.
زود بود اینطوری از رؤیاهای شیرین من بکشندش بیرون؛ آن هم با «عروسی»؛ چیزی که اصلا برای آن روزهای ما تعریف نشده بود. خواستگار که برایش آمده بود، با خودم فکر میکردم: «عجب کلمهی مرموزی است این خواستگار!» مادرش گفته بود تحقیق کردهاند و پسرک، آدم خوبی است. خودش شرم میکرد از این حرفها بزند. این حرفها برای دهان ما بزرگ بود. خب، ما سوم راهنمایی بودیم. بچه بودیم هنوز.
[ms 1]
روز عقد، صبح تا ظهر، از سقف و دیوار، منگنه و پونز به دست، آویزان بودیم. ظهر با مادرش خداحافظی کردم و آمدم خانه. خوابیدم تا عصر که مراسم عقد بود. تصمیمم را گرفته بودم: «نمیروم!» چرایش را نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم! حدود ساعت چهار بود که صدای کف و سوت و بوی اسفند و لیلی زنها از حیاط بغلی میآمد. خواهرش را فرستاده بود دنبالم: «گفته دوربینت رو هم بیار! دوربینمون فیلمش تموم شده.» دوربین را دادم، ولی خودم نرفتم: «بگو سرش درد میکنه.» و لبخند زدم.
حیاط پر از پاییز خبر کن بود، و پر از برگهای خشک مو که از حیاط آنها خودشان را پرت میکردند توی حیاط ما. داماد را ندیده بودم. نمیخواستم هم ببینمش. او به زحمت و با خجالت فقط گفته بود: «زحمتکش است. روی پای خودش ایستاده» و من مات نگاه کرده بودم.
تا غروب کتاب داستانهایمان را نگاه میکردم و عروسکهای سیاه قیری را. یک تابلوی کوچک نقاشی هم کادوپیچ کردم که برایش ببرم مثلا سرعقدی!
هوا تازه از گرگومیش درآمده بود و دیگر سر و صدای زنها خوابیده بود که مانتوی آبیام را پوشیدم و رفتم در خانهشان و گفتم با او کار دارم. آمد دم در. بلوز و دامن سفیدی تنش بود که گلهای صورتی داشت. خودش یکروزه دوخته بود. تازه خیاطی یاد گرفته بود. موهای بلندش را جمع کرده بودند بالا و لای موهایش گلهای سفید مریم بود. کادو را گرفتم جلویش و با خنده گفتم: «مبارکه!» اخم کرد: «نیومدی.» لبخند زدم: «خب حالا اومدم دیگه!» و جوری که رد گم کنم، چشمک زدم: «قشنگ شدیا! کلک!»
[ms 2]
از لای موهایش یک مریم سفید درآورد و داد دستم و گفت :»وایسا الان میام.» رفت و با یک قاچ کیک که توی بشقاب گلسرخی چینی بود، برگشت. رویش نوشته بود: «پیونــ». گرسنه بودم. انگشت زدم توی کیک. خندید. انگشت زد توی کیک و افطار کردیم.
ممنون
احسنت
خیلی زیبا بود..
هرچند اینطور ازدواج ها برام تداعی کننده طعم خوشی نیست .
اما قلمو عکسا عالی بودن