باران قشنگی میبارید. از پنجره کلاس پیدا بود. بعد از کلاس سواره و پیاده رفتم پاساژ قدس و کتاب مهندسی نرم افزار را دادم صحافی. ترجمهاش که چنگی به دل نمیزد لااقل رنگ و لعابش مرا بگیرد. ربع ساعت باید در پاساژ میگشتم تا کتابم آماده شود. چند مغازه دار جوان حلقه زدهبودند. شنیدم یکیشان گفت:« با اینکه همین بغل بوده ولی شهرستانیها زودتر از ما خبردار شدن.» میایستم و گوشهایم را تیز میکنم. خلوت بود. نگاهم کردند. راهم را گرفتم و رفتم. تلویزیون یکی از مغازهها نوارمشکی مورب زدهبود؛ یعنی شبکهی قم زده بود. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
– «ببخشید آقا! خبری شده؟!»
– «بله. آقای بهجت فوت کردن.»
– -…
تمام دادههایی که از آیت الله بهجت داشتم به ذهنم میآیند. گفتهبودند حتی پیرها هم به درک ظهور امام زمان- عج الله- امیدوار باشند. (+) از آن طرف پاساژ یکی بلند میگوید: «بلند کن اون مداحی رو!» کتابم را میگیرم و از پاساژ بیرون میزنم.
در خیابان خبری نیست. از کنار حرم رد میشوم. دختری با پوشیه نشانی درب شماره ۸ حرم را میپرسد. اینجا زندگی عادی است. ماشینها در رفت و آمدند. راه میروم. گریه میکنم؟ یک چیز دنیا کم شده. گلچین روزگار و سلیقهی خوشش. فکر میکنم زمین کج شده. یک جای قم یک منبع معنوی گم شده و ما سردرگم. به مسجد آقای بهجت میرسم. مسجد فاطمیه. قرار بود یک روز مادربزرگم را به اینجا بیاورم. هنوز شک دارم که خبر درست باشد. خلوت است. ولی راست است. از بلند گو قرآن میخوانند. بسم الله الرحمن الرحیم. قاری میزند زیر گریه. قسمت مردانه شلوغ شده. طبقه دوم را باز میکنند.
وقتی بر میگردم حیاط پر از مرد است. اوایل گذر خان دستهای عزاداری میکنند. میروم حرم زیارت. خیابان ارم را بستهاند. به شیشهی مغازهای اطلاعیه ترحیم ایشان را نصب کردهاند. سر کوچهی بیمارستان ولیعصر شلوغ است. خیابان خالی از ماشین است. از روی خطکشی وسط خیابان راه میروم. یعنی من چقدر به راه مستقیمم؟ چقدر طول میکشد تا تکوین تعادلش را بازیابد؟