هنوز صدای بابا توی گوشم است: «اصلا هر کاری دلت خواست برو بکن!»
پایم را روی آن پا میاندازم و یادم میآید که گفتم: «من دیگر بزرگ شدهام! دلم میخواهد دستم توی جیب خودم باشد!» مامان لبش را گزید و بابا غران زیر لب لا اله الا اللهی گفت. خانم منشی اسمم را میخواند. از جا بلند میشوم. چندین نگاه مسیر حرکتم را تعقیب میکنند؛ آنها هم مثل من منتظر هستند. فرم را از دست منشی میگیرم. نگاهم روی ناخنهای لاکزدهاش ثابت میماند. با بیقیدی آدامس میجود: «این فرم را پر کنید و به من تحویل بدهید». سرم را به نشان تاکید تکان میدهم و برمیگردم سر جایم. فرم را سریع پر میکنم؛ شبیه باقی فرمها است که جاهای دیگر پر کردهام.
از جلوی مغازهها میگذرم و غرق خیال میشوم. خودم را تصور میکنم که اولین حقوقم را گرفتهام، به اولین مغازهی شیرینیفروشی که میرسم وارد میشوم، بابا شیرینی خامهای دوست دارد، سر راه یادم باشد سری به گلفروشی بزنم، چند شاخه گل مریم هم برای مامان… . حتما وقتی بابا نتیجهی زحماتم را ببیند اخمهایش را باز میکند و خوشحال میشود از اینکه گفته بود هر کاری دلت خواست برو بکن… . امیدوارم حقوقم اینقدر باشد که بتوانم با آن شهریهی دانشگاهم را پرداخت کنم. اصلا میتوانم به آرزوی چندین سالهام برسم و بروم در یک آموزشگاه نقاشی ثبتنام کنم. اما با وجود ساعات کاری زیاد مطمئن نیستم. روبهروی بابا نشستهام، اخمهایش در هم است، قیافهاش به آن وقتها میماند که با مشتری بدقلقی سر و کله زده و خسته و کوفته از سر کار برگشته است. میخواهم بروم برایش چایی بیاورم اما دستم را محکم میگیرد و دوباره سر جایم مینشاند. میگوید: «ببینم مادرت چه میگفت؟ میخواهی چکار کنی؟». چیزی توی دلم فرو میریزد، با تردید نگاهش میکنم و میگویم: «میخواهم بروم سرکار…». بابا مثل یک بمب منفجر میشود: «مگر تا حالا چیزی کم داشتهای؟ یا برایت از چیزی کم گذاشتهام؟ چه معنی میدهد یک دختر مجرد برود سر کار… . درست را تمام کن آن وقت از این فکر و خیالها به سرت بزند!» با اینکه همیشه توی خانه حرف بابا حجت است اما این بار نمیخواهم قافیه را ببازم: «آخر چه ربطی دارد بابا؟ همکلاسیهایم هم درس میخوانند هم سر کار میروند… من هم دوست دارم مثل آنها بشوم، من دیگر بزرگ شدهام! دلم میخواهد دستم توی جیب خودم باشد!»
چند روز است منتظر تماس تلفنی از جاهایی هستم که فرم پر کردهام. تا تلفن زنگ میخورد مثل قرقی میپرم پای تلفن؛ ولی هنوز خبری نشده است.
کلید را توی قفل در میاندازم، کیف روی دوشم سنگینی میکند، تمام روز را کلاس داشتم، در را که باز میکنم بابا را پشت در میبینم؛ با چینهای پیشانیاش که بیشتر از هر وقتی به هم نزدیک شدهاند. لبهایش میلرزند و انگار به جای اشک، خون توی چشمهایش نشسته است. با ترس سلام میکنم: «سلام. اتفاقی افتاده بابا؟». بابا مرا از جلوی در کنار میزند و با همان حال عصبانیت از خانه خارج میشود. بعد از دیدن بابا به آن حال و روز دیگر برایم دیدن چهرهی گریان مامان چندان تعجبی ندارد. به طرف مامان میروم:«مامان بگو چی شده! مردم از نگرانی… » مامان پسم میزند، اشک از چشمانش بیشتر میجوشد: «تو چه کار کردی دختر؟» و صدای هقهقش فضای اتاق را پر میکند.
گریه ام می گیرد ، مثل یک پرنده ی درمانده ی خانه گم کرده می شوم که بی هدف پرو بال می زند : « آخر به من بگو چی شده است ؟ من چکار کرده ام که خودم خبر ندارم ؟ » . تلفن زنگ می خورد ، نمی دانم باید چه بکنم ، به طرف تلفن می روم ، گوشی را بر می دارم ، صدای خنده ی مردانه ای گوشم را پر می کند : « گفتم که ! مگر اسم دختر شما « مریم رحمتی » نیست ؟ ۲۰ ساله ، دانشجوی رشته ی زبان … ترم چهارم ! » خنده ها همچنان ادامه دارد ، تعجب و ترس به سرتاپایم تزریق می شود ، دست و پایم را گم کرده ام و زبانم بند آمده است . « تمام مشخصات دخترتان پیش ماست ، خواستیم یک سایت تبلیغاتی خوب بزنیم … فکر می کنم اسم و عکس و شماره تلفن دختر شما مورد خوبی باشد ، آدرس هم که … » خون در رگهایم خشک شده است . خشکم می زند ، با بهت و ناباوری این حرفها را از پشت تلفن می شنوم : « فکر می کنم معامله ی خوبی باشد … پس دادن مشخصات و عکس دختر شما در مقابل مبلغ ناچیزی پول … فکر هایتان را کردید ؟ » مامان کنارم ایستاده است ، گوشی تلفن را به گوشه ای پرت می کنم و خودم را در بغل مامان می اندازم و تمام فکرم را این پر می کند که بالاخره چه می شود؟
تاب نمی آورم توی چشمهای بابا نگاه کنم ، بابا می گوید : « جناب سروان اطمینان داد که با وجود این مشخصات کار خاصی نمی توانند بکنند مگر اینکه چیزهای بیشتری از مریم بدانند … » نگاه پرسشگرش را می دوزد به چشمهای من « نه بابا … به خدا نه ، هیچ چیز دیگری نیست ! » گریه ام می گیرد ، می لرزم . بابا انگار دلش برای من سوخته باشد : « خوب … خوب … پس نگران نباش دخترم ، همه ی اینها تهدید های الکی است ، مگر به همین راحتی می توانند کاری بکنند ؟» سرم را می اندازم پایین ، مامان با پشت دست اشکهایم را پاک می کند و می گوید : « ای کاش با ما بیشتر مشورت می کردی ! مریم تو باید حواست را بیشتر از اینها جمع کنی !» . بابا کنارم می نشیند : « نه ، تقصیر من هم هست که به مریم گفتم هرکاری دلت خواست بکن ! خوب با این حساب مریم هیچ تقصیری ندارد !» بابا می خندد ، خنده و نگاه مهربانش را که می بینم انگار دنیا هم به من می خندد و دوست دارم بابا همیشه همراه و کنارم باشد .