مهربان پدرم! امروز روز توست…
روزت مبارک.
اما شما امروز هم مثل پدرت علی(علیه السلام) غریب هستی و مظلوم.
و انگار همه در میان این دغدغهها و مشغلهها شما را از یاد بردهاند …
و یا مثل من بیشتر از تبریک، هدیه و شادباش، برایت درد و غم و غصه آوردهاند .
راستی میدانی من چند سالم شده؟
و تا به امروز چند بار صدایت کردهام و صدایت را نشنیدهام؟
چند بار آرزوی دیدنت را کردهام؟
چند بار…
پدرم! مگر قرار نبود فراق و جدایی ما به وصال و دیدار شما برسد؟
پس چه شد؟
مگر قرار نبود بیایی و به آسمان رنگ تازه ای بزنی؟
و زمین را از این نکبت فرو رفته در آن بیرون بکشی؟
بیایی و آب حیات دهی بر گلبرگ پریشان یاسهای پژمرده …
و باغ آرزوهایمان را پر از اطلسیهای امید کنی؟
پس چه شد؟
چه …
گفتی برای آمدنت دعا کنم …
دعا …
و من …
برای آمدنت دعا کردم.
دعایی به وسعت دشتهای خالی از لاله
و به بیکرانگی غربت روزگاران خاکستری زمین …
پدرم …
پدرم این روزها سخت دلم گرفته است …
روزهایم از شوکران تلخ تر و شبهایم از غربتت سیاهتر شده …
میدانم …
میدانم که بد کرده ام …
با خودم ، با شما
می دانم …
دلت را آزرده ام …
قلبت را شکسته ام …
و بدتر از اینها …
اما …
به خدا دوستت دارم
دوستت دارم …
به اندازه تمام بلند پروازیهای زمین
و به بزرگی رویای عاشقانه صنوبرها …
دوستت دارم.
پدرم امروز مرا ببخش.
به گل روی پدرت علی (علیه السلام)
و برایم دعا کن …
برای تمام …
پدرم امروز برای زیباترین آرزوی زمین و زمان که آمدنت است دعا کن …
دعا …
راستی دوباره می گویم :
پدرم روزت مبارک …