فرزند صلح

– فکر می کنم عکس اوّلین شهیدی که دیدم، عکس شوهرخاله ی شهیدم بود. همان چهره ی پر ابّهت که با لبخندی از سر رضایت و سربلندی از بین لاله های قرمز درون قاب عکس به دوروبری ها نگاه می‌کرد.

– مادرم گاهی از بمباران ها و پناه گرفتن ها تعریف می کرد. گاهی از خاله ام و حکایت یتیمی فرزندانش می گفت. (قصّه ای که هیچگاه از زبان خاله ام نشنیدم.) و اغلب با نگاهی که معنیش را نمی فهمیدم، می گفت: «تو امّا دخترم، فرزند صلحی!» من درست ۳ ماه و ۳ روز بعد از نوشاندن جام زهر! متولّد شده بودم. من فقط می‌شنیدم و نمی‌دانستم این جام زهر یعنی چه؟!

– گذشت… بعدها یادمان دادند که نماد شهید گل لاله است. معلّممان لاله ای کشید و زیرش با خطّ خوش نوشت: «شهیدان زنده اند، الله اکبر…» و من فقط هر بار سعی می کردم لاله هایم را قشنگ‌تر و با آب و تاب تر و قرمزتر بکشم.

– کم کم توجّهم جلب شد به خیابان‌ها و مدرسه‌ها و موسّسه‌ها که اسم شهیدان را یدک می‌کشیدند. شهیدانی که شاید بین آجرها و سیمان‌ها و قاب‌های عکس فراموشمان نه! فراموششان شده بودند. آخر هیچ کدام از آدم بزرگ‌های داخل آن ساختمان‌ها از آن‌ها که برایم گفته‌بودند، نبودند! هیچ کدامشان هیچ شباهتی به «علی دهکردیِ» «از کرخه تا راین» که برای من سنبل یک رزمنده شده بود، نداشتند.

– گفتم «از کرخه تا راین»… یادم آمد تلویزیون «روایت فتح» می‌گذاشت، «بازگشت پرستوها» پخش می‌کرد، «آژانس شیشه ای» را برای بار بیست و چندم تکرار می‌کرد… من می‌دیدم و گاهی وقت‌ها هم احساساتی می‌شدم و گریه می‌کردم. امّا ته دلم خوشحال بودم… خوشحال از اینکه فرزند صلح هستم.

– باز هم سال‌ها گذشت و من برای اوّلین بار رفتم سر مزار حاج حسین خرّازی. هم او که به قول سید علی بنی لوحی، «جز لبخند، چیزی نگفت.»و لبخندش گویاترین و عمیق ترین پیغام ها را یکجا سرازیر می کرد یه تک تک سلول های من!

– «اخراجی ها» را ساختند. بعد هم پشت بندش «۲» اش را. هنرمندان معترض شدند؛ مردم تعریف و تمجید کردند. بعضی می‌گفتند: اخراجی ها جبهه و جنگ را بد تعریف کرده است. بعضی می‌گفتند: نه! این، عین واقعیّت جنگ است و من فقط نگاه می‌کردم و هر از گاهی به هر کدام سری تکان می‌دادم. چه می دانستم؟! آخر من فرزند صلح بودم…

– می‌خواهم از دفاع مقدّس بنویسم. از سال هایی که ندیده ام، از آژیر خطرهایی که نشنیده ام، از روزهایی که حس نکرده ام. از مسئولیّتی که به دوشم و حس می‌کنم، امّا شاید نمی‌دانم چیست؟! امّا نه، بیش تر که فکر می کنم می بینم مسئولیّت من نباید کار عجیب و غریبی باشد. مسئولیّتم همانی است که در وصیّت نامه هاشان نوشته اند. همان ها که به خاطرشان من و تو و برادرم را به خون پاک برادرانشان قسم داده اند. شاید مسئولیّت من همین «سیب زمینی» نبودنم است…!

– خاله ام هنوز بعد از ۲۷ سال برای همسرش مراسم سالگرد می‌گیرد. هنوز خیلی از شب‌ها خواب همسرش را می‌بیند و هنوز با اجازه‌ی همسرش برای نوزادی که برایش به یادگار گذاشت، به خواستگاری می‌رود. هنوز هم… هنوز هم همسر شهیدش در خواب به او مژده می‌دهد که نوه مان در راه است…

– ۲۷ سال گذشته. امّا هنوز هم، حتّی از پشت شیشه های قاب عکس، برق چشمان شوهرخاله ام مرا منقلب می کند و من نمی‌دانم راز این ماندگاری چیست؟ آخر، من فرزند صلحم…