رنگ رخساره خبر می‌دهد از سّر درون

نزدیک ظهر بود که محسنِ عمو حسین با موبایلم تماس گرفت و بعد از احوال‌پرسی گفت برای کار مهمی باید من را ببینید. اصرار داشت کسی موضوع را نفهمد و کنجکاوی‌های من در مورد موضوع این دیدار هم نتیجه‌ای نداشت و فقط می‌گفت وقتی اومدی می‌گم. با تعجب گفتم کی و کجا باید بیام. گفت بعد از کلاست بیا پارک شهر؛ ساعت شش منتظرتم. نمی‌دونم محسن از کجا برنامه‌ی کلاس زبان من رو می‌دونست اما به هر حال قبول کردم و گفتم حتما میام.

محسن پسر خوبی بود. تقریباً همسن بودیم ولی من با اختلاف دو ماه بزرگتر بودم. قبلاً که کوچک‌تر بودیم خیلی با هم عیاق بودیم ولی در این دو سه سال هر دو نفر، کمی خجالتی شده بودیم. نمی‌دانم چرا ولی رویم نمیشد مثل قدیم خیلی باهاش گرم بگیرم. شاید بخاطر تاکید مامان بر رعایت محرم و نامحرم بود.

بگذریم! به هر حال هر طور بود بعد از کلاس رفتم سر قرار. محسن هم چند دقیقه زودتر از من آمده بود و خیلی هم خوش تیپ کرده بود. نمی‌دانم چرا به نظرم محسن با همیشه فرق داشت؛ به ‌ویژه نگاهش که خیلی متفاوت بود. چند وقت بود که متوجه‌ی تغییر رفتار محسن در مقابل خودم شده بودم ولی امروز با همیشه فرق داشت. رفتم جلو سلام کردم و بعد از احوال‌پرسی ناخودآگاه سکوت عجیبی بر ما حاکم شد. هر دو نگاهمان به پایین دوخته شده بود و منتظر تا دیگری این سکوت را بشکند. دو سه دقیقه‌ای به این منوال گذشت تا اینکه محسن سکوت را شکست و با صدای بریده بریده گفت ممنون که اومدی، می دانم خسته‌ای ولی باور کن نکته‌ی مهمی رو می‌خوام بگم. خیلی خیلی مهم. چیزی که به هر دومون ربط داره. هم من هم تو. به زندگی‌مون و شاید هم به آینده. اما قبلش باید بهم یه قولی بدی. قول بده که اگه با پیشنهادم موافق نبودی این صحبتا به عنوان یک راز بین من و تو باقی بمونه. فقط من و تو. قول میدی.

حس عجیبی داشتم. هم کنجکاو، هم نگران و هم خجول. لازم نبود صحبتش را ادامه دهد. رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون. چهره‌اش داد میزد که چی‌ می‌خواد بگه. با این حال با صدای لرزان گفتم خیلی مشکوک میزنی، نکنه پای قتلی چیزی در میونه.

محسن بیچاره آب دهنش را قورت داد و گفت نه ولی به کمکت احتیاج دارم. راستش یه مساله‌ای بدجوری ذهنم رو مشغول کرده. مساله‌ای که نمی‌تونم به کسی بگم. ولی فکر کردم تو میتونی بهم کمک کنی. راستش چند وقتیه یه نفر بدجوری دلم رو برده، همه‌ی روز جلوی چشامه، هر کاری می‌خوام بکنم اون رو کنار خودم حس می‌کنم. باورت میشه صبح رفتم بستنی بخورم، نفهمیدم چی شد دو تا سفارش دادم. خیلی فکرم رو مشغول کرده، بدجوری عاشقش شدم. از خدا میخوام که اون رو مال من کنه. می‌تونی کمکم کنی. میخوام بری باهاش حرف بزنی و بهش بگی چقدر دیوونشم.

با صدای لرزان گفتم حالا این دختر خوشبخت کیه که پسر عموی ما رو به این روز انداخته. باید از خداش هم باشه که شوهر به این خوبی گیرش میاد.

– غریبه نیست، می‌شناسیش.

– کی؟

– نمی‌دونی؟ واقعاً نمی‌دونی کی من رو به این روز انداخته؟

– نه، بگو تا برم حسابش رو برسم.

– قول میدی خونسرد باشی.

– آره بگو جون به سرم کردی.

– خودتی.

– چیییییییییییییییییییییی!!!!

نمی‌دونستم چی بگم. زبونم بند اومده بود. عرق سردی رو صورتم نشست. انگار یه کم هم می‌لرزیدم. با اینکه از قبل حدس می‌زدم چی می‌خواد بگه ولی باز هم شوکه شده بودم. اصلاً انتظار این حرف رو از محسن نداشتم. نه اینکه ازش بدم بیاد، نه اتفاقا خیلی هم دوستش داشتم. ولی هیچ موقع نمی‌تونستم اون رو به عنوان شوهر خودم تصورم کنم.

خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. با صدای لرزان گفتم چی بگم آخه. من رو شوکه کردی. من تو رو مثل داداشم می‌دونستم. نه اینکه بخوام کلاس بزارم، ولی …..

– ولی چی، دوستم نداری؟

– چرا، ولی آخه

– چی شده، بگو قول میدم هر چی بگی قبول کنم.

– درسته من و تو با هم بزرگ شدیم، اخلاق هم رو می‌دونیم ولی …… اصلا می‌دونی چیه من باید فکر کنم.

به هر صورتی بود از محسن جدا شدم و در راه به این فکر می‌کردم که جوابم را چطور به محسن بگویم تا از دستم ناراحت نشود. تصمیم گرفتم با دایی مشورت کنم. دایی مرد فهمیده ای بود و از همه مهمتر خیلی با او راحت بودم. موضوع را به دایی گفتم و قرار شد ایشان با محسن صحبت کند و طوری که ناراحت نشود جواب منفی من را به او اطلاع دهد.

چند روز بعد هم دایی، محسن را به شرکتش دعوت کرد و دقیقاً نمی‌دانم چه صحبت‌هایی بین آنها رد و بدل شد ولی بعد از آن دیدار نه من و نه محسن هیچ موقع در مورد درخواستش با هم صحبتی نداشتیم و خدا رو شکر اولین تجربه‌ی عشق من به خوبی و خوشی پایان یافت.

۱ دیدگاه در “رنگ رخساره خبر می‌دهد از سّر درون”

  1. اگه داستانه که نباید نظری بدم باید نقدش کنم و نقدم اینه که پیام های اخلاقی نباید اینقدر رو باشه !
    اگه واقعیته خب خیلی تلخ بود مگه ازدواج کردن حرامه که نجمه آخر این قضیه می گه خدا رو شکر اولین تجربه به خوبی تمام شد !
    بالاخره دلیلی قانع کننده باید به مخاطب عرضه بشه
    آیا محسن دزد بوده ؟ یا مشکل اعتیاد داشته ؟یا چه میدونم …

دیدگاه‌ها بسته شده است.